موقع شام بود که مادر ما را صدا زد که به طبقه ی پایین برویم . همگی با هم از اتاقم خارج شدیم و به طبقه ی پایین رفتیم .
مادر دیس برنج را به دستم داد و گفت :
کمک میکنی ؟
لبخندی زدم و گفتم : با کمال میل .
بقیه ی دختر ها هم به آشپزخانه رفتند و هر کدام یکی از وسایل شام را آوردند .
میز را با کمک هم چیدیم . باز هم همان تقسیم بندی سنی شده بود . بزرگترها یک طرف میز نشسته بودند و جوانها یکطرف . دختر ها یکطرف و پسرها یکطرف . فقط سیما رفته بود و کنار داداشش شهراد نشسته بود .
با حرکت ابرو به او فهماندم که جایش را عوض کند . او هم اول نگاهی به من و سپس به شهراد انداخت و از جایش بلند شد و آمد کنار من نشست .
شهراد در حالی که دست به سینه میزد به پشتی صندلی تکیه داد و لبخندی معنی دار به رویم زد .
دیگر نگاهش نکردم و شروع کردم به شام خوردن .
داشتم فکر میکردم که چطوری باید نقشه مان را عملی کنیم که مادر گفت :
دخترا . شما چرا شام نمیخورید ؟
به خودم آمدم و نگاهی به بچه ها انداختم و دیدم که هممون خیلی تابلو کردیم .
ناگهان صدای خنده ی مهران بلند شد . سپس گفت : زیاد فکر نکنین . نمیتونین چیزی پیدا کنین . دایی علی پرسید :
مگه چیزی پیش اومده .
همه ی ما دختر ها شروع کردیم به خندیدن . پسر ها با حرکات چشم و ابرو سعی میکردند دایی را از ادامه ی حرفش بازدارند .
دایی بیچاره هم مونده بود که ما برای چی داریم میخندیم .
در حالی که میخندیدم گفتم :
ثابت شد ؟
مهران با دستپاچگی گفت :
این اصلا ربطی به اون نداره .
دوباره دایی علی پرسید :
به چی ربطی نداره ؟ چی شده ؟
دوباره صدای خنده مان در فضای خانه پیچید .
مهدی گفت :
دایی بیخیال دیگه بسه . داری ضایع میکنی ها !
دایی دوباره گفت :
چی رو ؟
خنده مان اینقدر زیاد شده بود که بقیه هم با اینکه از چیزی خبر نداشتند شروع کردن به خندیدن .
این وسط فقط مهدی و نیما بودند که سعی میکردند درستش کنند . و الا بقیه سکوت کرده بودند و سعی میکردند نشان دهند که برایشان مهم نیست و کاملا آرام هستند .
بعد از اینکه شامم تمام شد بلند شدم و بشقابم را هم برداشتم و به آشپزخانه رفتم . ظرفم را شستم و داشتم از آشپزخانه خارج میشدم که سیما به آشپزخانه آمد .
خنده ای کرد و گفت : چقدر ضایشون کردیم . دم هممون گرم . با اینکه مثل اون نقشه ای که ریخته بودیم نشد ولی باز هم خوب بود .
با خنده گفتم :
خدا پدر و مادر این دایی رو بیامرزه . نجاتمون داد .
داشتیم با هم صحبت میکردیم که ، سه چهارتا از پسر ها بشقاب به دست وارد آشپزخانه شدند .
سلام بلند بالایی کردم که روهام گفت :
اون کار دایی کاملا اتفاقی بود . زیاد به خودتون نگیرین .
سیما گفت : اتفاق یکباره . نه صد بار .
روهام با ادا گفت :
تو شمردی ؟
سیما خنده از روی لبانش محو شد و گفت :
نه . نیازی نبود .
روهام دوباره گفت :
خوب میشمردی . به افتخارتون اضافه میشد .
گفتم :
ایندفعه نشد . ولی ایشاالله دفعه ی بعدی ، حتما .
سعید گفت :
فکر نکنم دوباره این اتفاق تکرار بشه .
گفتم :
امیدوارم .
میز را پسر ها جمع کردند و ما دختر ها هم نصف ظرف ها میشستیم و نصف دیگر داخل بشقاب ها را خالی می کردند .
salam dokhmal dayi ?
ReplyDeletekhubi ?
emrooz faghato faghat be khatere to umadam site daneshkade ta dastaneto bekhunam ! akhe goftam k site khabga blogspoto filter karfe !!!
az un jayi ham k hafezam dar hade tim melie !! majboor shodam beram az avale avalesh 2bare bekhunam !!!!!!
kheli tooooooooooooop minevisi golam !!
vaghean ye nevisandeye kooshoolooyi !!!!
shazde joochooloo !!!
jaye pishraft besyar hast !!
agha ye emza be man midi ?
rasti vasash belhakhare esm entekhab kardi ya na ?
kheli ghashang roo joziat manovr midi
ReplyDeleteva in baraye ye nafar k avalin bare dare rpman minevise kheli khube !!!
bet eftekhar mikonam dokhmal dayi !
lotfan har vaght up kardi be man bekhabar ta biam site daneshkade va bekhunamesh !!!!
injuri baz majboor misham az avalesh hamaro 2 bare bekhunam ! be dalile hamoon ghazie hafeze va ina !!!!