Friday, September 25, 2009

قسمت یازدهم

بزرگ ها در مهمان خانه بودند و ما داخل سالن نشسته بودیم .

دایی امیر داشت خاطره اش را از دانشگاه تعریف میکرد و ما هم با اشتیاق به حرفهایش گوش میدادیم .

بعد از اینکه تمام شد نیما گفت : ای بابا امیر جان این چیزا برای ما طبیعی شده . من وقتی تو دانشگاه راه میرم پشت سرم جنازه جمع میکنند .

با خنده گفتم :

به خاطر قیافه ی ترسناکت دیگه . آره ؟

همه یهو زدیم زیر خنده . خود نیما هم خنده اش گرفته بود .

گفت :

نه دختر دایی جون . بسکه خوشگلم .

همه سکوت کرده بودیم و فقط به نیما نگاه میکردیم .

پرسید :

چی شد ؟

دایی گفت :

تو این همه اعتماد بنفس رو از کجا آوردی ؟

نیما گفت :

از دختر داییم به ارث بردم .

گفتم :

آره من قبول دارم اعتماد بنفسم بالای ولی کاذب نیست .

دوباره همه شروع کردیم به خندیدن .

سیما در حالی که از مهمانخانه خارج میشد و به سمت ما می آمد پرسید :

چی شده ؟ به من هم بگین .

نیما گفت :

ایول سیما خانوم خوب شد شما اومدین . اینا داشتن منو ترور شخصیت میکردن .

سیما در حالی که میخندید گفت : خوب ؟

نیما رو به ما کرد و گفت :

راست میگن دخترا خیلی فضولن ها .

ناگهان خنده از روی لبان سیما محو شد و با اخم گفت :

منظور ؟

نیما در حالی که روی مبل لم میداد گفت :

منظورم رو خودتون بهتر فهمیدین .

گفتم : اتفاقا برعکس . پسرها خیلی فضولن .

مهران گفت :

سند داری ؟

نفس گفت : نداره ولی میاره .

مهران با خنده گفت :

من از شما پرسیدم ؟

سپس همه ی پسر ها شروع کردن به خندیدن . ولی دخترا داشتن از عصبانیت منفجر میشدن .

گفتم :

شما بلند شو برو مامانت کارت داره

ایندفعه دخترا شروع کردن به خندیدن .

شهراد گفت :

بچه ها اگه بیشتر ادامه بدید ، مطمئنم که دعوا میشه

نفس گفت :

و کی باعث این دعوا شد ؟

شهراد در حالی که دستانش را پشت سرش قلاب میکرد گفت :

خوب معلومه دیگه . شما دخترا .

بهناز گفت :

اااااا نگاه کن چقدر اینا پررو هستن !!!!!!!

بهمن گفت :

کی ؟ ما ؟

گفتم :

بچه ها بلند شیم بریم . نباید با اینا بحث کنیم .

بلند شدم و دست سیما را گرفتم و در همان حال گفتم : بهتون ثابت میکنم که دخترا فضولن یا پسرا .

سپس همراه دخترا که حدودا 10 نفر میشدیم پله ها را به قصد اتاق من بالا رفتیم .

صدای کف زدن پسرها آمد و بعد از آن صدای روهام آمد که گفت :

وایستین همین الان ثابت کنین . البته اگر میتونید .

خودمون هم خندمون گرفته بود . ولی جلوی اونها مجبور بودیم خنده مون رو پنهان کنیم و به جای اون اخم رو جایگزینش کنیم .

وقتی وارد اتاقم شدیم همگی مانتو ها و روسری ها را درآوردیم و هرکس گوشه ی از اتاق را برای نشستن انتخاب کرد .

گفتم :

بچه ها چکار باید بکنیم . اینا دست بردار نیستن . اگر هم نتونیم ثابت کنیم ضایع میشیم .

ستاره گفت :

سر شام ما همش با هم صحبت میکنیم . شک ندارم که یکیشون کنجکاو میشه که ببینه چی میگیم .

به گل های قالی خیره شده بودم و در همان حال گفتم :

فکر خوبیه . ولی اگر نشد ؟

چشمکی زد و گفت :

میشه . اگر هم نشد با من .

پاستورهایم را از داخل کمدم درآوردم و شروع کردیم به بازی کردن . و بی صبرانه منتظر وقت شام .

No comments:

Post a Comment