بزرگ ها در مهمان خانه بودند و ما داخل سالن نشسته بودیم .
دایی امیر داشت خاطره اش را از دانشگاه تعریف میکرد و ما هم با اشتیاق به حرفهایش گوش میدادیم .
بعد از اینکه تمام شد نیما گفت : ای بابا امیر جان این چیزا برای ما طبیعی شده . من وقتی تو دانشگاه راه میرم پشت سرم جنازه جمع میکنند .
با خنده گفتم :
به خاطر قیافه ی ترسناکت دیگه . آره ؟
همه یهو زدیم زیر خنده . خود نیما هم خنده اش گرفته بود .
گفت :
نه دختر دایی جون . بسکه خوشگلم .
همه سکوت کرده بودیم و فقط به نیما نگاه میکردیم .
پرسید :
چی شد ؟
دایی گفت :
تو این همه اعتماد بنفس رو از کجا آوردی ؟
نیما گفت :
از دختر داییم به ارث بردم .
گفتم :
آره من قبول دارم اعتماد بنفسم بالای ولی کاذب نیست .
دوباره همه شروع کردیم به خندیدن .
سیما در حالی که از مهمانخانه خارج میشد و به سمت ما می آمد پرسید :
چی شده ؟ به من هم بگین .
نیما گفت :
ایول سیما خانوم خوب شد شما اومدین . اینا داشتن منو ترور شخصیت میکردن .
سیما در حالی که میخندید گفت : خوب ؟
نیما رو به ما کرد و گفت :
راست میگن دخترا خیلی فضولن ها .
ناگهان خنده از روی لبان سیما محو شد و با اخم گفت :
منظور ؟
نیما در حالی که روی مبل لم میداد گفت :
منظورم رو خودتون بهتر فهمیدین .
گفتم : اتفاقا برعکس . پسرها خیلی فضولن .
مهران گفت :
سند داری ؟
نفس گفت : نداره ولی میاره .
مهران با خنده گفت :
من از شما پرسیدم ؟
سپس همه ی پسر ها شروع کردن به خندیدن . ولی دخترا داشتن از عصبانیت منفجر میشدن .
گفتم :
شما بلند شو برو مامانت کارت داره
ایندفعه دخترا شروع کردن به خندیدن .
شهراد گفت :
بچه ها اگه بیشتر ادامه بدید ، مطمئنم که دعوا میشه
نفس گفت :
و کی باعث این دعوا شد ؟
شهراد در حالی که دستانش را پشت سرش قلاب میکرد گفت :
خوب معلومه دیگه . شما دخترا .
بهناز گفت :
اااااا نگاه کن چقدر اینا پررو هستن !!!!!!!
بهمن گفت :
کی ؟ ما ؟
گفتم :
بچه ها بلند شیم بریم . نباید با اینا بحث کنیم .
بلند شدم و دست سیما را گرفتم و در همان حال گفتم : بهتون ثابت میکنم که دخترا فضولن یا پسرا .
سپس همراه دخترا که حدودا 10 نفر میشدیم پله ها را به قصد اتاق من بالا رفتیم .
صدای کف زدن پسرها آمد و بعد از آن صدای روهام آمد که گفت :
وایستین همین الان ثابت کنین . البته اگر میتونید .
خودمون هم خندمون گرفته بود . ولی جلوی اونها مجبور بودیم خنده مون رو پنهان کنیم و به جای اون اخم رو جایگزینش کنیم .
وقتی وارد اتاقم شدیم همگی مانتو ها و روسری ها را درآوردیم و هرکس گوشه ی از اتاق را برای نشستن انتخاب کرد .
گفتم :
بچه ها چکار باید بکنیم . اینا دست بردار نیستن . اگر هم نتونیم ثابت کنیم ضایع میشیم .
ستاره گفت :
سر شام ما همش با هم صحبت میکنیم . شک ندارم که یکیشون کنجکاو میشه که ببینه چی میگیم .
به گل های قالی خیره شده بودم و در همان حال گفتم :
فکر خوبیه . ولی اگر نشد ؟
چشمکی زد و گفت :
میشه . اگر هم نشد با من .
پاستورهایم را از داخل کمدم درآوردم و شروع کردیم به بازی کردن . و بی صبرانه منتظر وقت شام .
No comments:
Post a Comment