ساعتی گذشته بود تا اینکه به خانمان رسیدیم .
از ماشین پیاده شدم و رو به شهراد کردم پرسیدم :
پیاده نمیشین ؟
شهراد خنده ای کرد و در همان حال از ماشین پیاده شد .
زنگ در را فشردم و گلی خانم مستخدممان در را برایمان باز کرد . پس از سلام و احوالپرسی وارد خانه شدیم .
پسر عمه هایم را دیدم که روی مبل نشسته بودند و مشغول گپ زدن با سیما بودند .
سلام بلندی گفتم و روی مبل کنار سیما نشستم . شهراد هم رفت و کنار نیما و نادر نشست . نیماگفت:
کیمیا کجا بودی ؟ما خیلی وقته منتظرتیم . گفتم:
بیرون. نیما دوباره گفت :خب نابغه اینکه بیرون بودی را که میدونم . میدونی چیه یک لحظه فکر کردم امتحانت رو خراب کردی و به همین خاطر دیگه نمیخوای به خونه برگردی . برای همین خوشحال شدم .
لبخندی زدم و گفتم :
برعکس . فکر کنم امتحانم را فوق العاده خوب دادم .
نیما که انگار اصلا به حرف هایم گوش نمیداد یکباره رو به سیما کرد و پرسید :
سیما خانم شما چطور ؟ امتحان خوب بود ؟
سیما لبخندی زد و گفت : آره فکر کنم خوب بود .
خب پس انشالله که بعد از قبولی در دانشگاه ، برنامه هایی دارید . نه ؟
سیما نگاهی به نیما انداخت . سپس گفت :
متوجه منظورتون نشدم .
نیما گفت : برنامه دیگه .... اصلا ولش کنید . خب . دیگه چه خبر ؟
دستانم را پشت سرم قلاب کردم و با لحن معنی داری گفتم :
الان طرف صحبتت با کیه ؟ سپس با چشم به سیما اشاره کردم .
نیما بدون اینکه خجالت بکشه گفت : با آقا شهراد بودم .
ولی خودش هم منظورم را فهمیده بود و به روی خودش نمی آورد .
شهراد رویش را کاملا به طرف نیما برگرداند و گفت : هیچ خبر . خبرا که دست شماست .
نیما دستانش را از هم باز کرد و گفت : نه بابا من هم مثل شما بیخبرم .
همان موقع گلی خانوم وارد سالن شد . پرسیدم :
راستی گلی خانوم مامان و بابام کجان ؟
یک سر رفتن بیمارستان . از اونجا هم میرن تا کمی خرید کنن .
پرسیدم :
خرید ؟
گلی خانوم لبخندی زد. سپس گفت : آهان . یادم رفته بود به شما بگم . شب مهمان دارید ؟
دوباره پرسیدم ؟
مهمان ؟
آره مثل اینکه میخوان تمام خانواده را دور هم جمع کنند و خوش بگذرانند .
دستان را به هم کوفتم وبا ذوق و شوق گفتم : وای چقدر خوب . چقدر امشب بخندیم و حال کنیم . . چقدر این دوتا باحالن .
خنده بر روی لبان همگی ظاهر شده بود .
ساعتی گذشته بود که شهراد به ساعتش نگاه کرد و گفت :
خب سیما . بلند شو بریم که خیلی دیر شده .
بلند شدم و گفت :
کجا ؟ باید ناهار رو همین جا بمونین .
سیما در حالی که کیفش را روی دوشش می انداخت گفت :
نه دیگه . مامان اینا منتظرمونن .
دیگر اصرار نکردم و آنها هم پس از خداحافظی کوتاهی آنجا را ترک کردند .
چند دقیقه ای نگذشته بود که نیما بلند شد و گفت :
خب ما هم دیگه باید رفع زحمت کنیم .
با حالت تهدید به او گفتم :
به خدا اگه همین الان نشینی سر جات من میدونم باتو .
دست به کمرش زد و روبروم ایستاد و گفت :
خب ؟
خب چی ؟
میخوام بدونم چکار میکنی .
لازم نکرده .
ا خب پس ما میریم .
نرین دیگه . من تنهام .
نیما لبهایش را جمع کرد و با ادا گفت :
به جان تو باید بریم .
به جان خودت . پررو .
خب ببین . به خاطر همین بی تربیتیاته که نمیخوام بمونم دیگه .
من بی ادبم ؟
بر منکرش لعنت .
واقعا که نیما .
اگه مثل یک دختر خوب بگی ، میمونم . خب منم از خدامه که اینجا بمونم .
تمام قوایم را جمع کردم و سعی کردم حرصم را مخفی کنم و گفتم : میشه لطف کنید و ناهار رو با من و پدر و مادرم بخورین ؟
نیما همانجا روی مبل نشست و گفت : ایول . اگه همیشه همینطوری صحبت کنی میتونی نظر بقیه را به خودت جلب کنی .
کوسن را از پشت کمرم برداشتم و به طرفش پرت کردم و گفتم :
اتفاقا همه دوست دارن که اخلاقشون بشه مثل من .
نیما در حالی که پیشانی اش را می خاراند گفت :
بله . متوجه شده بودم .
نادر که تا آن موقع چیزی نگفته بود و فقط به کارهای ما آرام میخندید گفت :
No comments:
Post a Comment