Sunday, September 20, 2009

قسمت هشتم

ساعتی گذشته بود تا اینکه به خانمان رسیدیم .

از ماشین پیاده شدم و رو به شهراد کردم پرسیدم :

پیاده نمیشین ؟

شهراد خنده ای کرد و در همان حال از ماشین پیاده شد .

زنگ در را فشردم و گلی خانم مستخدممان در را برایمان باز کرد . پس از سلام و احوالپرسی وارد خانه شدیم .

پسر عمه هایم را دیدم که روی مبل نشسته بودند و مشغول گپ زدن با سیما بودند .

سلام بلندی گفتم و روی مبل کنار سیما نشستم . شهراد هم رفت و کنار نیما و نادر نشست . نیماگفت:

کیمیا کجا بودی ؟ما خیلی وقته منتظرتیم . گفتم:

بیرون. نیما دوباره گفت :خب نابغه اینکه بیرون بودی را که میدونم . میدونی چیه یک لحظه فکر کردم امتحانت رو خراب کردی و به همین خاطر دیگه نمیخوای به خونه برگردی . برای همین خوشحال شدم .

لبخندی زدم و گفتم :

برعکس . فکر کنم امتحانم را فوق العاده خوب دادم .

نیما که انگار اصلا به حرف هایم گوش نمیداد یکباره رو به سیما کرد و پرسید :

سیما خانم شما چطور ؟ امتحان خوب بود ؟

سیما لبخندی زد و گفت : آره فکر کنم خوب بود .

خب پس انشالله که بعد از قبولی در دانشگاه ، برنامه هایی دارید . نه ؟

سیما نگاهی به نیما انداخت . سپس گفت :

متوجه منظورتون نشدم .

نیما گفت : برنامه دیگه .... اصلا ولش کنید . خب . دیگه چه خبر ؟

دستانم را پشت سرم قلاب کردم و با لحن معنی داری گفتم :

الان طرف صحبتت با کیه ؟ سپس با چشم به سیما اشاره کردم .

نیما بدون اینکه خجالت بکشه گفت : با آقا شهراد بودم .

ولی خودش هم منظورم را فهمیده بود و به روی خودش نمی آورد .

شهراد رویش را کاملا به طرف نیما برگرداند و گفت : هیچ خبر . خبرا که دست شماست .

نیما دستانش را از هم باز کرد و گفت : نه بابا من هم مثل شما بیخبرم .

همان موقع گلی خانوم وارد سالن شد . پرسیدم :

راستی گلی خانوم مامان و بابام کجان ؟

یک سر رفتن بیمارستان . از اونجا هم میرن تا کمی خرید کنن .

پرسیدم :

خرید ؟

گلی خانوم لبخندی زد. سپس گفت : آهان . یادم رفته بود به شما بگم . شب مهمان دارید ؟

دوباره پرسیدم ؟

مهمان ؟

آره مثل اینکه میخوان تمام خانواده را دور هم جمع کنند و خوش بگذرانند .

دستان را به هم کوفتم وبا ذوق و شوق گفتم : وای چقدر خوب . چقدر امشب بخندیم و حال کنیم . . چقدر این دوتا باحالن .

خنده بر روی لبان همگی ظاهر شده بود .

ساعتی گذشته بود که شهراد به ساعتش نگاه کرد و گفت :

خب سیما . بلند شو بریم که خیلی دیر شده .

بلند شدم و گفت :

کجا ؟ باید ناهار رو همین جا بمونین .

سیما در حالی که کیفش را روی دوشش می انداخت گفت :

نه دیگه . مامان اینا منتظرمونن .

دیگر اصرار نکردم و آنها هم پس از خداحافظی کوتاهی آنجا را ترک کردند .

چند دقیقه ای نگذشته بود که نیما بلند شد و گفت :

خب ما هم دیگه باید رفع زحمت کنیم .

با حالت تهدید به او گفتم :

به خدا اگه همین الان نشینی سر جات من میدونم باتو .

دست به کمرش زد و روبروم ایستاد و گفت :

خب ؟

خب چی ؟

میخوام بدونم چکار میکنی .

لازم نکرده .

ا خب پس ما میریم .

نرین دیگه . من تنهام .

نیما لبهایش را جمع کرد و با ادا گفت :

به جان تو باید بریم .

به جان خودت . پررو .

خب ببین . به خاطر همین بی تربیتیاته که نمیخوام بمونم دیگه .

من بی ادبم ؟

بر منکرش لعنت .

واقعا که نیما .

اگه مثل یک دختر خوب بگی ، میمونم . خب منم از خدامه که اینجا بمونم .

تمام قوایم را جمع کردم و سعی کردم حرصم را مخفی کنم و گفتم : میشه لطف کنید و ناهار رو با من و پدر و مادرم بخورین ؟

نیما همانجا روی مبل نشست و گفت : ایول . اگه همیشه همینطوری صحبت کنی میتونی نظر بقیه را به خودت جلب کنی .

کوسن را از پشت کمرم برداشتم و به طرفش پرت کردم و گفتم :

اتفاقا همه دوست دارن که اخلاقشون بشه مثل من .

نیما در حالی که پیشانی اش را می خاراند گفت :

بله . متوجه شده بودم .

نادر که تا آن موقع چیزی نگفته بود و فقط به کارهای ما آرام میخندید گفت :

بچه ها بس کنین دیگه . این میگه تو میگی . تومیگی اون میگه .

No comments:

Post a Comment