گوشه چشمی برای نیما نازک کردم و گفتم : پررو .
نیما خنده ای کرد و سرش را تکان داد و گفت : عجب دور و زمونه ای شده ها !
همان موقع صدای آیفون بلند شد . بلند شدم و جواب دادم . مادر بود که میگفت در را باز کنم . دکمه ی باز شدن در را فشار دادم و گوشی آیفون را سر جایش قرار دادم .
چند دقیقه گذشته بود تا اینکه پدر و مادر با دست پر وارد خانه شدند . پدر با خستگی گفت :
بچه ها اگر زحمتی براتون نیست میرید بقیه ی وسایل ها رو بیارید ؟
سه نفری بلند شدیم و برای پیاده کردن بقیه ی وسایل از داخل ماشین ، وارد حیاط شدیم .
در صندوق عقب را باز کردم . فهمیدم که یک هفت هشت باری رو باید هی بریم هی بیایم .
رو به بچه ها کردم و گفتم :
آقایون . فکر کنم یک چهار پنج کیلویی همین الان کم میکنیم . پس چاره ای جز بردن این وسایل نداریم .
دوست نداشتم چاق باشم به خاطر همین خیلی مواظب اندامم بودم که نه کم شود و نه زیاد . به همین خاطر نیما گفت :
اندامتون به خاطر این چهار پنج کیلو به هم نخوره .
خنده ام گرفته بود .
گفتم :
آره راست میگی . خب پس همه ش رو تو بیار . داشتم به سمت پله ها میرفتم که نیما صدایم زد و گفت :
خیله خوب بابا حالا بیا کمک دیگه نامرد .
به طرفشان رفتم و بدون هیچ حرفی ، دو تا از پلاستیک ها را در یک دستم و دو پلاستیک دیگر را در دست دیگرم گرفتم و از پله ها بالا رفتم . بعد از من هم نیما و پس از او هم نادر چند پلاستیک در دستشان گرفتند و پشت سر من پله ها را طی میکردند .
در را با پایم هل دادم و وارد خانه شدیم . وقتی پلاستیک ها را روی زمین گذاشتم ، دستانم می سوخت . نگاهشان کردم و دیدم که رد پلاستیک ها رویش مانده و قرمز است .
پدر با حالت شرمندگی گفت :
نادر جان شما چرا ؟ شما بنشینید . بچه ها هم دو تا پلاستیک میارن بقیش روهم گلی خانوم میاره .
نادر لبخندی زد و گفت :
این حرفا چیه دایی جان ؟ وظیفمه .
دوباره به سمت حیاط به راه افتادیم و در همان حال برای اینکه سوزش دستانم برطرف شود دستانم را به هم مالیدم . و چند ثانیه گذشت تا اینکه خوب شد .
داشتیم وسایل را میبردیم بالا که گلی خانم آمد و خواست کمک کند ، که نیما گفت :
ای بابا گلی خانوم شما چرا ؟ کیمیا هست . شما بفرمایید و استراحت کنید .
گلی خانم لبهایش را جمع کرد و گفت :
ای وای نه . بچم خسته میشه .
نیما دوباره گفت :
بچه ؟ والله دیگه دانشجو شده . امروز کنکور داده دیگه . بچه نیست .
خنده ای بلند کردم و در حالی که از کنارش رد میشدم گفتم :
بسسسسسوز .
نیما هم خندید و گفت :
ما از این چیزا نمیسوزیم .
ازش دور شده بودم . برای همین مجبور شدم تقریبا داد بزنم و بگم که :
دیدم .
صدای خنده اش را شنیدم .
خيلي خوب داستان مي نويسي تو داستان هات به جزئيات خيلي خوب اشاره مي كني فضاي حاكم بر داستان رو خيلي خوب ترسيم مي كني اگه ترشي نخوري يه چيزي مي شي
ReplyDeleteفرناندو تورس