ده دقیقه ای گذشته بود تا اینکه تمام وسایل را از ماشین خارج کردیم و به خانه آوردیم .
سه تایی خسته روی مبل ها ولو شده بودیم . خدا پدر گلی خانم را بیامرزد . چون همان موقع با شربت آلبالو از ما پذیرایی کرد . تشکر کردیم و نفری یک لیوان برداشتیم و یک نفس خوردیم .
بعد از آن گلی خانوم پلاستیک ها را برداشت و میوه ها را داخل ظرفشویی ریخت و شروع کرد به شستن آنها .
وارد آشپزخانه شدم و گفتم : کاری هست که من انجام بدم ؟
نه عزیزم شما برو استراحت کن . من خودم همه ی کارها را انجام میدهم .
نه اینطوری که نمیشه . شما دست تنها ؟ اصلا میخوام به من هم یاد بدید . مامانم که هرچه سعی کرد نتونست غذا پختن رو به من یاد بده چون خیلی بی استعدادم . حالا شما هم یک امتحانی روم بکنین ببینین میشه یا نه ؟
با لبخند گفت : با کمال میل . پس فقط غذا .
نه دیگه گلی جون . اصلا بده میوه ها رو هم من بشورم .
سپس میوه ها را از دستش گرفتم و شروع کردم به شستن .
او هم شروع کرد به چیدن چیزهایی که خریده بودیم . هر کدام را سر جای خودش .
ناهار را دور هم خوردیم و بعد از آن همراه گلی خانوم و مادر شروع کردیم به گردگیری خانه .
سه ساعتی گذشته بود که تقریبا کارها تمام شده بود .
میوه ها و شیرینی ها را در ظرف ها چیدیم و هر لحظه منتظر آمدن مهمانها بودیم که ناگهان صدای زنگ آیفون بلند شد . پدر بلند شد و آیفون را برداشت .
فهمیدیم که یکی از خاله هایم است . پدر در را برایشان باز کرد و با سلام و احوال پرسی گرمی آنها را به داخل خانه دعوت کرد . ما هم از آشپزخانه برای سلام و احوالپرسی با آنها خارج شدیم .
اول از همه با خاله بیتا وبهناز رو بوسی کردم و بعد از آن هم با بهمن و شوهر خاله ام سلام و احوالپرسی کردیم .
دوباره صدای آیفون بلند شد . ایندفعه خودم جواب دادم . خاله بهاره بود . در را برایشان باز کردم . اول از همه با خاله و هما و هدیه رو بوسی کردیم و بعدر از آن هم با شوهر خاله ام ومهدی سلام و احوال پرسی کردیم .
هنوز سر جایم ننشسته بودم که دوباره صدای آیفون بلند شد . بهناز به شوخی گفت : کیمیا میخوای همونجا واستا . بهتره .
خنده ای کردم و گفتم : بد فکری هم نیستا . و در همان حال جواب آیفون را دادم . عمو رحمن و زن و بچه هایشان وارد شدند .
چند دقیقه ای گذشته بود که همینطور سرپا ایستاده بودم و مهمان ها هم پشت سر هم وارد میشدند . رو به مادر کردم و پرسیدم:
مامان مهمان ها تمام شدند ؟
مامان جواب داد :
نه عزیم هنوز عمه شهین و مهین و خاله سوسنت موندن .
دوباره صدای آیفون بلند شد .
در را برایشان باز کردم وعمه ها وشوهرهایشان ، دختر عمه ها و پسر عمه ها، و بعد از آنها خاله سوسن وشوهرش و دوتا بچه شون شهراد و سیما وارد خانه شدند .
بعد از سلام و احوالپرسی با خنده گفتم : مامان تموم ؟
مامان گفت : اگه بدونی دیگه کی مونده ؟
پرسیدم کی ؟
دایی علی و امیر هم از مشهد دارن میان .
یعنی به خاطر مهمانی ما دارن میان ؟
هم به خاطر ما و هم چون دیگه امسال ترم تابستونی برنداشتن دارن میان که یکم استراحت کنن .
از خوشحالی جیغ آرامی کشیدم و گفتم :
آخ جون . چه خوب شد که اونا هم هستن . پس مامان من میرم دم در منتظرشون باشم .
مامان چشمکی زد و شروع کرد به صحبت کردن با خاله هایم .
جوان ها هم حسابی شلوغ کرده بودند و مدام میگفتند و میخندیدند .
رفتم دم در خانه و منتظر ایستاده بودم .چند دقیقه ای گذشته بود که از سر کوچه ماشینی ظاهر شد . فهمیدم که باید دایی ها باشن . وقتی نزدیکتر آمدن شکم تبدیل به یقین شد . برایشان دست تکان دادم . آنها هم همینطور .
جلوی در خانه که پر شده بود از ماشین های مختلف . گوشه ای بود که برای ماشین کوچک آنها جا بود . همانجا پارک کردند .
به سمتشان دویدم و پریدم تو بغل دایی علی . دایی خنده ای کرد و در حالی که من را در آغوشش میگرفت چند ضربه به پشت کمرم زد و گفت : دلم برات تنگ شده بود دایی جون .
اشک هایم جاری شده بود . گفتم :
من بیشتر دایی جون .
بوسه ای روی گونه ام زد و مرا از آغوشش خارج کرد .
دایی امیرگفت : منم اینجا هستم ها .
دستانم را دور گردن دایی امیر حلقه کردم و در آغوشش گرفتم سپس گفتم :
چطوری دایی جون ؟ دلم برات تنگ شده بود .
در همان حال صورتش را غرق بوسه کردم . دایی میخندید و در همان حال گفت :
وای خفه م کردی یکم آروم تر بوس کن . به منم نوبت میدی ؟
خنده ای کردم و گفتم : نه . چون من دلم بیشتر تنگ شده من مقدم تر هستم .
از کجا میدونی ؟
مطمئنم . شما اگه دلتون تنگ میشد زودتر میومدین . ولی نیومدین . الان من چند ساله که شما رو ندیدم ؟
فکر کنم دو سال میشه . نه علی ؟
دایی علی جواب داد : آره . فکر کنم .
گفتم : دایی جون فکر نکن مطمئن باش . شاید هم بیشتر .
امیر گفت : باور کن کار داشتیم . سپس حلقه ی دستانم را از دور گردنش باز کرد و گفت : خب بریم تو که همینجوریش هم خیلی دیر کردیم .
دستش را روی شانه ام انداختم و با هم از پله ها بالا رفتیم .
وقتی وارد خانه شدیم همه برای استقبالمان به دم در آمده بودند .
دایی ها با همه سلام و احوالپرسی کردند . همه ی بچه ها از کوچک تا بزرگ در آغوش دایی ها بودند.
من هم رفتم و کنار مادر بزرگ ایستادم . مادر بزرگ آرام اشکهایش را با گوشه ی روسری اش پاک میکرد .
نگاهی به صورت نورانی اش انداختم و گفتم : مامانبزرگ . گریه میکنین ؟
لبخندی به رویم زد و گفت : این گریه فرق میکنه چون از سر شوقه .
همان موقع دایی ها جلو آمدند و هر دو با هم مادربزرگ را در آغوش گرفتند .
مادربزرگ شروع کرد به گریه کردن .
چند دقیقه ای گذشته بود که دایی ها از آغوش مادر بزرگ خارج شدند و با بزرگتر ها احوالپرسی کردند . موقعی که نوبت شهراد شد ، دایی امیر توی صورت شهراد دقیق شد و گفت : ماشالله ماشالله به داییش رفته . دیگه وقت عروسیته دایی جون .
شهراد در حالی که دایی را در آغوش میگرفت گفت : شما که دوسال از من بزرگترید . پس نوبت کیه ؟
دایی خنده ای کرد و گفت : بابا زن میخوام چکار ؟ اصلا به نظر من زن خوب نیست . مانع پیشرفته .
خاله بیتا گفت : اوا یعنی چی داداش ؟ نگو دیگه از این حرفا بنده خداها یاد میگیرن .
سپس در همان حال با چشم به شوهرش اشاره کرد .
شوهر، خاله بیتا گفت : راست میگه زن واقعا باعث پیشرفته مرده .
خاله لبخندی به روی شوهرش زد .
دایی علی گفت : پس شما ززز هستی دیگه ، نه ؟
ززز دیگه یعنی چی ؟
برای شما اون ز اولیه حساب نمیشه . چون حرف زشتیه ولی دو تا ز دیگه آره . یعنی زن زلیل .
پرسیدم دایی اون ز اولی یعنی چی ؟
اون ز اولی یعنی زر میزنن . حالا سه تاش با هم میشه : زر میزنن که زنزلیل نیستن .
اين قسمت اطراف رو خوب ترسيم كردي ولي به نظرم بايد يكم آب و تاب قصه رو بيشتر مي كردي و هيجان ميدادي مثل اون قسمته كه در مورد سگه بود كه نمي دونستيد چيه
ReplyDelete