Thursday, September 24, 2009

قسمت دهم

ده دقیقه ای گذشته بود تا اینکه تمام وسایل را از ماشین خارج کردیم و به خانه آوردیم .

سه تایی خسته روی مبل ها ولو شده بودیم . خدا پدر گلی خانم را بیامرزد . چون همان موقع با شربت آلبالو از ما پذیرایی کرد . تشکر کردیم و نفری یک لیوان برداشتیم و یک نفس خوردیم .

بعد از آن گلی خانوم پلاستیک ها را برداشت و میوه ها را داخل ظرفشویی ریخت و شروع کرد به شستن آنها .

وارد آشپزخانه شدم و گفتم : کاری هست که من انجام بدم ؟

نه عزیزم شما برو استراحت کن . من خودم همه ی کارها را انجام میدهم .

نه اینطوری که نمیشه . شما دست تنها ؟ اصلا میخوام به من هم یاد بدید . مامانم که هرچه سعی کرد نتونست غذا پختن رو به من یاد بده چون خیلی بی استعدادم . حالا شما هم یک امتحانی روم بکنین ببینین میشه یا نه ؟

با لبخند گفت : با کمال میل . پس فقط غذا .

نه دیگه گلی جون . اصلا بده میوه ها رو هم من بشورم .

سپس میوه ها را از دستش گرفتم و شروع کردم به شستن .

او هم شروع کرد به چیدن چیزهایی که خریده بودیم . هر کدام را سر جای خودش .

ناهار را دور هم خوردیم و بعد از آن همراه گلی خانوم و مادر شروع کردیم به گردگیری خانه .

سه ساعتی گذشته بود که تقریبا کارها تمام شده بود .

میوه ها و شیرینی ها را در ظرف ها چیدیم و هر لحظه منتظر آمدن مهمانها بودیم که ناگهان صدای زنگ آیفون بلند شد . پدر بلند شد و آیفون را برداشت .

فهمیدیم که یکی از خاله هایم است . پدر در را برایشان باز کرد و با سلام و احوال پرسی گرمی آنها را به داخل خانه دعوت کرد . ما هم از آشپزخانه برای سلام و احوالپرسی با آنها خارج شدیم .

اول از همه با خاله بیتا وبهناز رو بوسی کردم و بعد از آن هم با بهمن و شوهر خاله ام سلام و احوالپرسی کردیم .

دوباره صدای آیفون بلند شد . ایندفعه خودم جواب دادم . خاله بهاره بود . در را برایشان باز کردم . اول از همه با خاله و هما و هدیه رو بوسی کردیم و بعدر از آن هم با شوهر خاله ام ومهدی سلام و احوال پرسی کردیم .

هنوز سر جایم ننشسته بودم که دوباره صدای آیفون بلند شد . بهناز به شوخی گفت : کیمیا میخوای همونجا واستا . بهتره .

خنده ای کردم و گفتم : بد فکری هم نیستا . و در همان حال جواب آیفون را دادم . عمو رحمن و زن و بچه هایشان وارد شدند .

چند دقیقه ای گذشته بود که همینطور سرپا ایستاده بودم و مهمان ها هم پشت سر هم وارد میشدند . رو به مادر کردم و پرسیدم:

مامان مهمان ها تمام شدند ؟

مامان جواب داد :

نه عزیم هنوز عمه شهین و مهین و خاله سوسنت موندن .

دوباره صدای آیفون بلند شد .

در را برایشان باز کردم وعمه ها وشوهرهایشان ، دختر عمه ها و پسر عمه ها، و بعد از آنها خاله سوسن وشوهرش و دوتا بچه شون شهراد و سیما وارد خانه شدند .

بعد از سلام و احوالپرسی با خنده گفتم : مامان تموم ؟

مامان گفت : اگه بدونی دیگه کی مونده ؟

پرسیدم کی ؟

دایی علی و امیر هم از مشهد دارن میان .

یعنی به خاطر مهمانی ما دارن میان ؟

هم به خاطر ما و هم چون دیگه امسال ترم تابستونی برنداشتن دارن میان که یکم استراحت کنن .

از خوشحالی جیغ آرامی کشیدم و گفتم :

آخ جون . چه خوب شد که اونا هم هستن . پس مامان من میرم دم در منتظرشون باشم .

مامان چشمکی زد و شروع کرد به صحبت کردن با خاله هایم .

جوان ها هم حسابی شلوغ کرده بودند و مدام میگفتند و میخندیدند .

رفتم دم در خانه و منتظر ایستاده بودم .چند دقیقه ای گذشته بود که از سر کوچه ماشینی ظاهر شد . فهمیدم که باید دایی ها باشن . وقتی نزدیکتر آمدن شکم تبدیل به یقین شد . برایشان دست تکان دادم . آنها هم همینطور .

جلوی در خانه که پر شده بود از ماشین های مختلف . گوشه ای بود که برای ماشین کوچک آنها جا بود . همانجا پارک کردند .

به سمتشان دویدم و پریدم تو بغل دایی علی . دایی خنده ای کرد و در حالی که من را در آغوشش میگرفت چند ضربه به پشت کمرم زد و گفت : دلم برات تنگ شده بود دایی جون .

اشک هایم جاری شده بود . گفتم :

من بیشتر دایی جون .

بوسه ای روی گونه ام زد و مرا از آغوشش خارج کرد .

دایی امیرگفت : منم اینجا هستم ها .

دستانم را دور گردن دایی امیر حلقه کردم و در آغوشش گرفتم سپس گفتم :

چطوری دایی جون ؟ دلم برات تنگ شده بود .

در همان حال صورتش را غرق بوسه کردم . دایی میخندید و در همان حال گفت :

وای خفه م کردی یکم آروم تر بوس کن . به منم نوبت میدی ؟

خنده ای کردم و گفتم : نه . چون من دلم بیشتر تنگ شده من مقدم تر هستم .

از کجا میدونی ؟

مطمئنم . شما اگه دلتون تنگ میشد زودتر میومدین . ولی نیومدین . الان من چند ساله که شما رو ندیدم ؟

فکر کنم دو سال میشه . نه علی ؟

دایی علی جواب داد : آره . فکر کنم .

گفتم : دایی جون فکر نکن مطمئن باش . شاید هم بیشتر .

امیر گفت : باور کن کار داشتیم . سپس حلقه ی دستانم را از دور گردنش باز کرد و گفت : خب بریم تو که همینجوریش هم خیلی دیر کردیم .

دستش را روی شانه ام انداختم و با هم از پله ها بالا رفتیم .

وقتی وارد خانه شدیم همه برای استقبالمان به دم در آمده بودند .

دایی ها با همه سلام و احوالپرسی کردند . همه ی بچه ها از کوچک تا بزرگ در آغوش دایی ها بودند.

من هم رفتم و کنار مادر بزرگ ایستادم . مادر بزرگ آرام اشکهایش را با گوشه ی روسری اش پاک میکرد .

نگاهی به صورت نورانی اش انداختم و گفتم : مامانبزرگ . گریه میکنین ؟

لبخندی به رویم زد و گفت : این گریه فرق میکنه چون از سر شوقه .

همان موقع دایی ها جلو آمدند و هر دو با هم مادربزرگ را در آغوش گرفتند .

مادربزرگ شروع کرد به گریه کردن .

چند دقیقه ای گذشته بود که دایی ها از آغوش مادر بزرگ خارج شدند و با بزرگتر ها احوالپرسی کردند . موقعی که نوبت شهراد شد ، دایی امیر توی صورت شهراد دقیق شد و گفت : ماشالله ماشالله به داییش رفته . دیگه وقت عروسیته دایی جون .

شهراد در حالی که دایی را در آغوش میگرفت گفت : شما که دوسال از من بزرگترید . پس نوبت کیه ؟

دایی خنده ای کرد و گفت : بابا زن میخوام چکار ؟ اصلا به نظر من زن خوب نیست . مانع پیشرفته .

خاله بیتا گفت : اوا یعنی چی داداش ؟ نگو دیگه از این حرفا بنده خداها یاد میگیرن .

سپس در همان حال با چشم به شوهرش اشاره کرد .

شوهر، خاله بیتا گفت : راست میگه زن واقعا باعث پیشرفته مرده .

خاله لبخندی به روی شوهرش زد .

دایی علی گفت : پس شما ززز هستی دیگه ، نه ؟

ززز دیگه یعنی چی ؟

برای شما اون ز اولیه حساب نمیشه . چون حرف زشتیه ولی دو تا ز دیگه آره . یعنی زن زلیل .

پرسیدم دایی اون ز اولی یعنی چی ؟

اون ز اولی یعنی زر میزنن . حالا سه تاش با هم میشه : زر میزنن که زنزلیل نیستن .

سپس همه شروع کردیم به خندیدن

1 comment:

  1. فرناندو تورسSeptember 25, 2009 at 12:35 AM

    اين قسمت اطراف رو خوب ترسيم كردي ولي به نظرم بايد يكم آب و تاب قصه رو بيشتر مي كردي و هيجان ميدادي مثل اون قسمته كه در مورد سگه بود كه نمي دونستيد چيه

    ReplyDelete