Wednesday, September 30, 2009
دیه اش نصف دیه ی توست و مجازات زنایش با تو برابر ...
میتواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی ...
برای ازدواجش در هر سنی اجازه ی ولی لازم است و تو هر زمانی که بخواهی به لطف قانون گذار میتوانی ازدواج کنی ...
در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ...
او کتک میخورد و تو محاکمه نمیشوی ...
او میزاید و تو برای فرزندش نام انتخاب میکنی ...
او درد میکشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ...
او بی خوابی میکشد و تو خواب حوریان بهشتی را میبینی ...
او مادر میشود و همه جا میپرسند ، نام پدر ...
و هرروز او متولد میشود ، عاشق میشود ، مادر میشود ، پیر میشود و میمیرد ...
و قرن هاست که او ، عشق میکارد و کینه درو میکند . چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی برباد رفته اش را میبیند و در قدم های لرزان مردش گام های شتاب زده ی جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد ، سینه ای ، و اینها همه کینه است که کاشته میشوند در قلب مالامال از درد ...
!
دکتر علی شریعتی
Tuesday, September 29, 2009
قسمت دوازدهم
موقع شام بود که مادر ما را صدا زد که به طبقه ی پایین برویم . همگی با هم از اتاقم خارج شدیم و به طبقه ی پایین رفتیم .
مادر دیس برنج را به دستم داد و گفت :
کمک میکنی ؟
لبخندی زدم و گفتم : با کمال میل .
بقیه ی دختر ها هم به آشپزخانه رفتند و هر کدام یکی از وسایل شام را آوردند .
میز را با کمک هم چیدیم . باز هم همان تقسیم بندی سنی شده بود . بزرگترها یک طرف میز نشسته بودند و جوانها یکطرف . دختر ها یکطرف و پسرها یکطرف . فقط سیما رفته بود و کنار داداشش شهراد نشسته بود .
با حرکت ابرو به او فهماندم که جایش را عوض کند . او هم اول نگاهی به من و سپس به شهراد انداخت و از جایش بلند شد و آمد کنار من نشست .
شهراد در حالی که دست به سینه میزد به پشتی صندلی تکیه داد و لبخندی معنی دار به رویم زد .
دیگر نگاهش نکردم و شروع کردم به شام خوردن .
داشتم فکر میکردم که چطوری باید نقشه مان را عملی کنیم که مادر گفت :
دخترا . شما چرا شام نمیخورید ؟
به خودم آمدم و نگاهی به بچه ها انداختم و دیدم که هممون خیلی تابلو کردیم .
ناگهان صدای خنده ی مهران بلند شد . سپس گفت : زیاد فکر نکنین . نمیتونین چیزی پیدا کنین . دایی علی پرسید :
مگه چیزی پیش اومده .
همه ی ما دختر ها شروع کردیم به خندیدن . پسر ها با حرکات چشم و ابرو سعی میکردند دایی را از ادامه ی حرفش بازدارند .
دایی بیچاره هم مونده بود که ما برای چی داریم میخندیم .
در حالی که میخندیدم گفتم :
ثابت شد ؟
مهران با دستپاچگی گفت :
این اصلا ربطی به اون نداره .
دوباره دایی علی پرسید :
به چی ربطی نداره ؟ چی شده ؟
دوباره صدای خنده مان در فضای خانه پیچید .
مهدی گفت :
دایی بیخیال دیگه بسه . داری ضایع میکنی ها !
دایی دوباره گفت :
چی رو ؟
خنده مان اینقدر زیاد شده بود که بقیه هم با اینکه از چیزی خبر نداشتند شروع کردن به خندیدن .
این وسط فقط مهدی و نیما بودند که سعی میکردند درستش کنند . و الا بقیه سکوت کرده بودند و سعی میکردند نشان دهند که برایشان مهم نیست و کاملا آرام هستند .
بعد از اینکه شامم تمام شد بلند شدم و بشقابم را هم برداشتم و به آشپزخانه رفتم . ظرفم را شستم و داشتم از آشپزخانه خارج میشدم که سیما به آشپزخانه آمد .
خنده ای کرد و گفت : چقدر ضایشون کردیم . دم هممون گرم . با اینکه مثل اون نقشه ای که ریخته بودیم نشد ولی باز هم خوب بود .
با خنده گفتم :
خدا پدر و مادر این دایی رو بیامرزه . نجاتمون داد .
داشتیم با هم صحبت میکردیم که ، سه چهارتا از پسر ها بشقاب به دست وارد آشپزخانه شدند .
سلام بلند بالایی کردم که روهام گفت :
اون کار دایی کاملا اتفاقی بود . زیاد به خودتون نگیرین .
سیما گفت : اتفاق یکباره . نه صد بار .
روهام با ادا گفت :
تو شمردی ؟
سیما خنده از روی لبانش محو شد و گفت :
نه . نیازی نبود .
روهام دوباره گفت :
خوب میشمردی . به افتخارتون اضافه میشد .
گفتم :
ایندفعه نشد . ولی ایشاالله دفعه ی بعدی ، حتما .
سعید گفت :
فکر نکنم دوباره این اتفاق تکرار بشه .
گفتم :
امیدوارم .
میز را پسر ها جمع کردند و ما دختر ها هم نصف ظرف ها میشستیم و نصف دیگر داخل بشقاب ها را خالی می کردند .
Friday, September 25, 2009
قسمت یازدهم
بزرگ ها در مهمان خانه بودند و ما داخل سالن نشسته بودیم .
دایی امیر داشت خاطره اش را از دانشگاه تعریف میکرد و ما هم با اشتیاق به حرفهایش گوش میدادیم .
بعد از اینکه تمام شد نیما گفت : ای بابا امیر جان این چیزا برای ما طبیعی شده . من وقتی تو دانشگاه راه میرم پشت سرم جنازه جمع میکنند .
با خنده گفتم :
به خاطر قیافه ی ترسناکت دیگه . آره ؟
همه یهو زدیم زیر خنده . خود نیما هم خنده اش گرفته بود .
گفت :
نه دختر دایی جون . بسکه خوشگلم .
همه سکوت کرده بودیم و فقط به نیما نگاه میکردیم .
پرسید :
چی شد ؟
دایی گفت :
تو این همه اعتماد بنفس رو از کجا آوردی ؟
نیما گفت :
از دختر داییم به ارث بردم .
گفتم :
آره من قبول دارم اعتماد بنفسم بالای ولی کاذب نیست .
دوباره همه شروع کردیم به خندیدن .
سیما در حالی که از مهمانخانه خارج میشد و به سمت ما می آمد پرسید :
چی شده ؟ به من هم بگین .
نیما گفت :
ایول سیما خانوم خوب شد شما اومدین . اینا داشتن منو ترور شخصیت میکردن .
سیما در حالی که میخندید گفت : خوب ؟
نیما رو به ما کرد و گفت :
راست میگن دخترا خیلی فضولن ها .
ناگهان خنده از روی لبان سیما محو شد و با اخم گفت :
منظور ؟
نیما در حالی که روی مبل لم میداد گفت :
منظورم رو خودتون بهتر فهمیدین .
گفتم : اتفاقا برعکس . پسرها خیلی فضولن .
مهران گفت :
سند داری ؟
نفس گفت : نداره ولی میاره .
مهران با خنده گفت :
من از شما پرسیدم ؟
سپس همه ی پسر ها شروع کردن به خندیدن . ولی دخترا داشتن از عصبانیت منفجر میشدن .
گفتم :
شما بلند شو برو مامانت کارت داره
ایندفعه دخترا شروع کردن به خندیدن .
شهراد گفت :
بچه ها اگه بیشتر ادامه بدید ، مطمئنم که دعوا میشه
نفس گفت :
و کی باعث این دعوا شد ؟
شهراد در حالی که دستانش را پشت سرش قلاب میکرد گفت :
خوب معلومه دیگه . شما دخترا .
بهناز گفت :
اااااا نگاه کن چقدر اینا پررو هستن !!!!!!!
بهمن گفت :
کی ؟ ما ؟
گفتم :
بچه ها بلند شیم بریم . نباید با اینا بحث کنیم .
بلند شدم و دست سیما را گرفتم و در همان حال گفتم : بهتون ثابت میکنم که دخترا فضولن یا پسرا .
سپس همراه دخترا که حدودا 10 نفر میشدیم پله ها را به قصد اتاق من بالا رفتیم .
صدای کف زدن پسرها آمد و بعد از آن صدای روهام آمد که گفت :
وایستین همین الان ثابت کنین . البته اگر میتونید .
خودمون هم خندمون گرفته بود . ولی جلوی اونها مجبور بودیم خنده مون رو پنهان کنیم و به جای اون اخم رو جایگزینش کنیم .
وقتی وارد اتاقم شدیم همگی مانتو ها و روسری ها را درآوردیم و هرکس گوشه ی از اتاق را برای نشستن انتخاب کرد .
گفتم :
بچه ها چکار باید بکنیم . اینا دست بردار نیستن . اگر هم نتونیم ثابت کنیم ضایع میشیم .
ستاره گفت :
سر شام ما همش با هم صحبت میکنیم . شک ندارم که یکیشون کنجکاو میشه که ببینه چی میگیم .
به گل های قالی خیره شده بودم و در همان حال گفتم :
فکر خوبیه . ولی اگر نشد ؟
چشمکی زد و گفت :
میشه . اگر هم نشد با من .
پاستورهایم را از داخل کمدم درآوردم و شروع کردیم به بازی کردن . و بی صبرانه منتظر وقت شام .
Thursday, September 24, 2009
قسمت دهم
ده دقیقه ای گذشته بود تا اینکه تمام وسایل را از ماشین خارج کردیم و به خانه آوردیم .
سه تایی خسته روی مبل ها ولو شده بودیم . خدا پدر گلی خانم را بیامرزد . چون همان موقع با شربت آلبالو از ما پذیرایی کرد . تشکر کردیم و نفری یک لیوان برداشتیم و یک نفس خوردیم .
بعد از آن گلی خانوم پلاستیک ها را برداشت و میوه ها را داخل ظرفشویی ریخت و شروع کرد به شستن آنها .
وارد آشپزخانه شدم و گفتم : کاری هست که من انجام بدم ؟
نه عزیزم شما برو استراحت کن . من خودم همه ی کارها را انجام میدهم .
نه اینطوری که نمیشه . شما دست تنها ؟ اصلا میخوام به من هم یاد بدید . مامانم که هرچه سعی کرد نتونست غذا پختن رو به من یاد بده چون خیلی بی استعدادم . حالا شما هم یک امتحانی روم بکنین ببینین میشه یا نه ؟
با لبخند گفت : با کمال میل . پس فقط غذا .
نه دیگه گلی جون . اصلا بده میوه ها رو هم من بشورم .
سپس میوه ها را از دستش گرفتم و شروع کردم به شستن .
او هم شروع کرد به چیدن چیزهایی که خریده بودیم . هر کدام را سر جای خودش .
ناهار را دور هم خوردیم و بعد از آن همراه گلی خانوم و مادر شروع کردیم به گردگیری خانه .
سه ساعتی گذشته بود که تقریبا کارها تمام شده بود .
میوه ها و شیرینی ها را در ظرف ها چیدیم و هر لحظه منتظر آمدن مهمانها بودیم که ناگهان صدای زنگ آیفون بلند شد . پدر بلند شد و آیفون را برداشت .
فهمیدیم که یکی از خاله هایم است . پدر در را برایشان باز کرد و با سلام و احوال پرسی گرمی آنها را به داخل خانه دعوت کرد . ما هم از آشپزخانه برای سلام و احوالپرسی با آنها خارج شدیم .
اول از همه با خاله بیتا وبهناز رو بوسی کردم و بعد از آن هم با بهمن و شوهر خاله ام سلام و احوالپرسی کردیم .
دوباره صدای آیفون بلند شد . ایندفعه خودم جواب دادم . خاله بهاره بود . در را برایشان باز کردم . اول از همه با خاله و هما و هدیه رو بوسی کردیم و بعدر از آن هم با شوهر خاله ام ومهدی سلام و احوال پرسی کردیم .
هنوز سر جایم ننشسته بودم که دوباره صدای آیفون بلند شد . بهناز به شوخی گفت : کیمیا میخوای همونجا واستا . بهتره .
خنده ای کردم و گفتم : بد فکری هم نیستا . و در همان حال جواب آیفون را دادم . عمو رحمن و زن و بچه هایشان وارد شدند .
چند دقیقه ای گذشته بود که همینطور سرپا ایستاده بودم و مهمان ها هم پشت سر هم وارد میشدند . رو به مادر کردم و پرسیدم:
مامان مهمان ها تمام شدند ؟
مامان جواب داد :
نه عزیم هنوز عمه شهین و مهین و خاله سوسنت موندن .
دوباره صدای آیفون بلند شد .
در را برایشان باز کردم وعمه ها وشوهرهایشان ، دختر عمه ها و پسر عمه ها، و بعد از آنها خاله سوسن وشوهرش و دوتا بچه شون شهراد و سیما وارد خانه شدند .
بعد از سلام و احوالپرسی با خنده گفتم : مامان تموم ؟
مامان گفت : اگه بدونی دیگه کی مونده ؟
پرسیدم کی ؟
دایی علی و امیر هم از مشهد دارن میان .
یعنی به خاطر مهمانی ما دارن میان ؟
هم به خاطر ما و هم چون دیگه امسال ترم تابستونی برنداشتن دارن میان که یکم استراحت کنن .
از خوشحالی جیغ آرامی کشیدم و گفتم :
آخ جون . چه خوب شد که اونا هم هستن . پس مامان من میرم دم در منتظرشون باشم .
مامان چشمکی زد و شروع کرد به صحبت کردن با خاله هایم .
جوان ها هم حسابی شلوغ کرده بودند و مدام میگفتند و میخندیدند .
رفتم دم در خانه و منتظر ایستاده بودم .چند دقیقه ای گذشته بود که از سر کوچه ماشینی ظاهر شد . فهمیدم که باید دایی ها باشن . وقتی نزدیکتر آمدن شکم تبدیل به یقین شد . برایشان دست تکان دادم . آنها هم همینطور .
جلوی در خانه که پر شده بود از ماشین های مختلف . گوشه ای بود که برای ماشین کوچک آنها جا بود . همانجا پارک کردند .
به سمتشان دویدم و پریدم تو بغل دایی علی . دایی خنده ای کرد و در حالی که من را در آغوشش میگرفت چند ضربه به پشت کمرم زد و گفت : دلم برات تنگ شده بود دایی جون .
اشک هایم جاری شده بود . گفتم :
من بیشتر دایی جون .
بوسه ای روی گونه ام زد و مرا از آغوشش خارج کرد .
دایی امیرگفت : منم اینجا هستم ها .
دستانم را دور گردن دایی امیر حلقه کردم و در آغوشش گرفتم سپس گفتم :
چطوری دایی جون ؟ دلم برات تنگ شده بود .
در همان حال صورتش را غرق بوسه کردم . دایی میخندید و در همان حال گفت :
وای خفه م کردی یکم آروم تر بوس کن . به منم نوبت میدی ؟
خنده ای کردم و گفتم : نه . چون من دلم بیشتر تنگ شده من مقدم تر هستم .
از کجا میدونی ؟
مطمئنم . شما اگه دلتون تنگ میشد زودتر میومدین . ولی نیومدین . الان من چند ساله که شما رو ندیدم ؟
فکر کنم دو سال میشه . نه علی ؟
دایی علی جواب داد : آره . فکر کنم .
گفتم : دایی جون فکر نکن مطمئن باش . شاید هم بیشتر .
امیر گفت : باور کن کار داشتیم . سپس حلقه ی دستانم را از دور گردنش باز کرد و گفت : خب بریم تو که همینجوریش هم خیلی دیر کردیم .
دستش را روی شانه ام انداختم و با هم از پله ها بالا رفتیم .
وقتی وارد خانه شدیم همه برای استقبالمان به دم در آمده بودند .
دایی ها با همه سلام و احوالپرسی کردند . همه ی بچه ها از کوچک تا بزرگ در آغوش دایی ها بودند.
من هم رفتم و کنار مادر بزرگ ایستادم . مادر بزرگ آرام اشکهایش را با گوشه ی روسری اش پاک میکرد .
نگاهی به صورت نورانی اش انداختم و گفتم : مامانبزرگ . گریه میکنین ؟
لبخندی به رویم زد و گفت : این گریه فرق میکنه چون از سر شوقه .
همان موقع دایی ها جلو آمدند و هر دو با هم مادربزرگ را در آغوش گرفتند .
مادربزرگ شروع کرد به گریه کردن .
چند دقیقه ای گذشته بود که دایی ها از آغوش مادر بزرگ خارج شدند و با بزرگتر ها احوالپرسی کردند . موقعی که نوبت شهراد شد ، دایی امیر توی صورت شهراد دقیق شد و گفت : ماشالله ماشالله به داییش رفته . دیگه وقت عروسیته دایی جون .
شهراد در حالی که دایی را در آغوش میگرفت گفت : شما که دوسال از من بزرگترید . پس نوبت کیه ؟
دایی خنده ای کرد و گفت : بابا زن میخوام چکار ؟ اصلا به نظر من زن خوب نیست . مانع پیشرفته .
خاله بیتا گفت : اوا یعنی چی داداش ؟ نگو دیگه از این حرفا بنده خداها یاد میگیرن .
سپس در همان حال با چشم به شوهرش اشاره کرد .
شوهر، خاله بیتا گفت : راست میگه زن واقعا باعث پیشرفته مرده .
خاله لبخندی به روی شوهرش زد .
دایی علی گفت : پس شما ززز هستی دیگه ، نه ؟
ززز دیگه یعنی چی ؟
برای شما اون ز اولیه حساب نمیشه . چون حرف زشتیه ولی دو تا ز دیگه آره . یعنی زن زلیل .
پرسیدم دایی اون ز اولی یعنی چی ؟
اون ز اولی یعنی زر میزنن . حالا سه تاش با هم میشه : زر میزنن که زنزلیل نیستن .
Tuesday, September 22, 2009
قسمت نهم
گوشه چشمی برای نیما نازک کردم و گفتم : پررو .
نیما خنده ای کرد و سرش را تکان داد و گفت : عجب دور و زمونه ای شده ها !
همان موقع صدای آیفون بلند شد . بلند شدم و جواب دادم . مادر بود که میگفت در را باز کنم . دکمه ی باز شدن در را فشار دادم و گوشی آیفون را سر جایش قرار دادم .
چند دقیقه گذشته بود تا اینکه پدر و مادر با دست پر وارد خانه شدند . پدر با خستگی گفت :
بچه ها اگر زحمتی براتون نیست میرید بقیه ی وسایل ها رو بیارید ؟
سه نفری بلند شدیم و برای پیاده کردن بقیه ی وسایل از داخل ماشین ، وارد حیاط شدیم .
در صندوق عقب را باز کردم . فهمیدم که یک هفت هشت باری رو باید هی بریم هی بیایم .
رو به بچه ها کردم و گفتم :
آقایون . فکر کنم یک چهار پنج کیلویی همین الان کم میکنیم . پس چاره ای جز بردن این وسایل نداریم .
دوست نداشتم چاق باشم به خاطر همین خیلی مواظب اندامم بودم که نه کم شود و نه زیاد . به همین خاطر نیما گفت :
اندامتون به خاطر این چهار پنج کیلو به هم نخوره .
خنده ام گرفته بود .
گفتم :
آره راست میگی . خب پس همه ش رو تو بیار . داشتم به سمت پله ها میرفتم که نیما صدایم زد و گفت :
خیله خوب بابا حالا بیا کمک دیگه نامرد .
به طرفشان رفتم و بدون هیچ حرفی ، دو تا از پلاستیک ها را در یک دستم و دو پلاستیک دیگر را در دست دیگرم گرفتم و از پله ها بالا رفتم . بعد از من هم نیما و پس از او هم نادر چند پلاستیک در دستشان گرفتند و پشت سر من پله ها را طی میکردند .
در را با پایم هل دادم و وارد خانه شدیم . وقتی پلاستیک ها را روی زمین گذاشتم ، دستانم می سوخت . نگاهشان کردم و دیدم که رد پلاستیک ها رویش مانده و قرمز است .
پدر با حالت شرمندگی گفت :
نادر جان شما چرا ؟ شما بنشینید . بچه ها هم دو تا پلاستیک میارن بقیش روهم گلی خانوم میاره .
نادر لبخندی زد و گفت :
این حرفا چیه دایی جان ؟ وظیفمه .
دوباره به سمت حیاط به راه افتادیم و در همان حال برای اینکه سوزش دستانم برطرف شود دستانم را به هم مالیدم . و چند ثانیه گذشت تا اینکه خوب شد .
داشتیم وسایل را میبردیم بالا که گلی خانم آمد و خواست کمک کند ، که نیما گفت :
ای بابا گلی خانوم شما چرا ؟ کیمیا هست . شما بفرمایید و استراحت کنید .
گلی خانم لبهایش را جمع کرد و گفت :
ای وای نه . بچم خسته میشه .
نیما دوباره گفت :
بچه ؟ والله دیگه دانشجو شده . امروز کنکور داده دیگه . بچه نیست .
خنده ای بلند کردم و در حالی که از کنارش رد میشدم گفتم :
بسسسسسوز .
نیما هم خندید و گفت :
ما از این چیزا نمیسوزیم .
ازش دور شده بودم . برای همین مجبور شدم تقریبا داد بزنم و بگم که :
دیدم .
صدای خنده اش را شنیدم .