Thursday, July 23, 2009

قسمت اول کتابم

با صدای پدر از خواب بلند شدم که من را به طبقه ی پایین فرامیخواند . سریع لباس پوشیدم وبرای شستن دست و صورتم به دستشویی رفتم . بعد از شستن صورتم به طرف میز صبحانه رفتم و پدر و مادر را منتظر خود دیدم و جایی نزدیک پدر نشستم . پدر همچنان که در جای خود جمع تر مینشست گفت :امروز به خانه ی مادر بزرگ می رویم . ما هم بدون هیچ حرفی بعد از خوردن صبحانه برای رفتن آماده شدیم . نزدیک های خانه مادر بزرگ به چهره ی پدر و مادرم نگاه کردم و یک لحظه با خود گفتم :چرا همه اینقدر قیافه هاشون علامت سوال شده و از طرز فکرم شروع کردم با صدای بلند خندیدن یکدفعه به خود امدم و دیدم پدر و مادرم با تعجب نگاهم میکنند در حالی که هنوز می خندیدم شرایطی را که پیش امده بود را برای انها هم گفتم و انها هم مثل من شروع کردند به خندیدن . خنده مان وقتی تمام شد که دیگر جلوی در خانه ی مادر بزرگ ایستاده بودیم ،پدر زودتر پیاده شد و زنگ در را فشرد ،پس از چند دقیقه ای مردی در خانه ی مادر بزرگ را برایمان باز کرد و خیلی ارام و خونسرد سلامی کرد و از جلوی در عقب رفت و منتظر داخل شدن ما شد ولی ما در مقابل این حرکت او فقط ایستاده بودیم و او را نگاه میکردیم ،مرد جوان که تازه به خود امده بود تبسمی کرد و کمی به ما نزدیک شد و با پدر دست داد و خودش را شهراد نامید و در کمال نا باوری دیدم که پدر و مرد جوان همدیگر را در اغوش گرفتند و پدر با پرسیدن این سوال که کی برگشتی تعجبم را بیشتر ازقبل بر انگیخت مادر بدون هیچ درنگی شهراد را در اغوش فشرد من که دیگر طاقتم را از دست داده بودم گفتم :بسه دیگه . میذارید من هم سلام کنم یا نه ؟

شهراد گفت : سلام چطوری ؟ و در همین حال دستش را جلو آورد .

شهراد همان پسر خاله ی عزیز خودم و یا بهتر بگویم بهترین همبازی دوران کودکیم بود .

با ذوق و شوق سلام کردم و دستش را فشردم و شروع کردم به احوالپرسی و سوال های جور و واجور . دقایقی گذشته بود که او گفت : لااقل بگذار برم فرش بیارم تا همین جا بنشینیم چون فکر نکنم تو بذاری بریم تو، خودم را سریع جمع و جور کردم و گفتم دست خودم نبود چون هروقت دوستانم ویا کسی را بعد از مدت زمان طولانی میبینم از خود بی خود میشوم .

پدرم گفت خیال دارید تا صبح همین جا باشید ؟باباجان بیا بریم تو وقت برای حرف زیاد است .

وارد خانه که شدیم دیدم همه از یک کنار به احتراممان بلند شدند و ایستاده اند . با بقیه هم شروع به احوالپرسی کردیم و دقایقی بعد هم روی مبل نشستیم .

روی مبلی نشسته بودم که درست روبروی شهراد و بین پدرو مادر بود . به خاطر همین هر چند لحظه یکبار به شهراد نگاه میکردم که موجب خنده ی هردویمان میشد . داشتم فکر میکردم که با سوال شهراد که پرسید کی کنکور داری به خود آمدم و گفتم :امسال. ولی خیلی میترسم و بیشترین ترسی که دارم از این است که نتیجه ی این همه درس خوندن و شرکت نکردن در مهمانیهای خانوادگی و گوشه گیری هیچ باشد . در این لحظه پدر گفت :تو که به اندازه ی لازم خواندی و من شک ندارم که تو روزی مهندس خواهی شد و نقشه ی خانه ی خودت را میکشی. با قدردانی پدررا نگاه کردم و گفتم به خاطر شما هم که شده سعی خودم را میکنم .در همان لحظه نگاهم به شهراد افتاد که دیدم معنی دار نگاهم میکند از فرط خجالت سرم را پایین انداختم و این حرکت ناگهانیم از چشمان مادربزرگ دور نماند . پدر پس از مکثی گفت به افتخار برگشتن شهراد ناهار امروز را در خارج از شهر صرف میکنیم. این سخن باعث شادی همه بخصوص من و سیما ،خواهر شهراد . که پس از یک سال دوباره در مهمانی های خانوادگی شرکت میکردم بسیار خوشحال کننده بود. پس از آماده شدن شهراد پیشنهاد کرد که جوان ترها در ماشین او جمع شوند .کیمیا با شنیدن این حرف نگاهش را به سوی پدر دوخت و به طرز خاصی به او نگاه کرد که پدر پذیرفت او را همراه بقیه دختر خاله ها و پسرخاله ها بفرستد . کیمیا که خیلی خوشحال شده بود قبل از همه وارد ماشین شد و سیما را که سه ماه از کیمیا بزرگ تر بود را صدا زد تا زودتر بیاید و در ماشین بنشیند که دیر نشود .

سیما با خنده گفت :

_ چرا اینقدر عجله داری ؟ تابلو نکن . فکر میکنن تو عمرت پیکنیک نرفتی .

_اگه تو زودتر بیای همچین فکری نمیکنن .

در مقابل این حرف کیمیا سیما صدایش بلند شد که گفت :نمیخواین زودتر حرکت کنین ؟

کیمیا نگاه به جمع کرد و خوشبخت بودنش را با سلول سلول بدنش حس کرد .در این هنگام صدای پدر بلند شد که گفت :

_ بابا جان حرکت کنید دیگر الان شب میشود .

بچه ها سریع در داخل ماشین جای گرفتند و شهراد با فشار آوردن پا بر روی پدال گازپشت سر بقیه حرکت کرد.

در ماشین هر کس با مخاطبش درباره چیزهای مختلف صحبت میکرد و فقط من بودم که به موزیک اصیل ایرانی که در داخل ضبط نجوا می کرد گوش میدادم .

کم کم احساس کردم چشمهایم را به زور باز نگه داشته ام ، سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و دیگر نفهمیدم چه شد که با تکان دستی از خواب بیدار شدم ، آرام چشمهایم را باز کردم که دیدم سیما در حالی که لبخند میزد گفت : به به چه عجب شاهزاده خانوم بیدار شدن در همین حین بازویم را گرفت وگفت: زود باش که باید وسایلی را با خودمون ببریم. با بی حالی که بعد از خواب وجودش را در بر گرفته بود همراه سیما وسایل را برداشت و پشت سر او به راه افتاد .


دوستان . این قسمت اول کتابم بود . ولی هنوز براش اسمی انتخاب نکردم . اگه پیشنهادی دارید بگید .


No comments:

Post a Comment