Sunday, July 26, 2009

قسمت سوم

همه با هم شهراد را صدا میزدیم . ولی هیچ صدایی از او در نمیامد . تا اینکه وقتی به جستجویمان ادامه دادیم ، او را دیدیم که مشغول بازی کردن با توله سگی بود .

شهراد که تازه ما را دیده بود گفت :

بیاین جلوتر . این که ترس نداره . طفلی داشته با صاحبش بازی میکرده که شما الکی ترسیدین .

با یک گام خودم را به او رساندم و با خنده گفتم :

وای این چقدر نازه . تو از این میترسیدی ؟منو باش که به خاطر این، این همه راه اومدم .

شهراد با تعجب پرسید : من میترسیدم ؟

گفتم :آره دیگه .

از جایم بلند شدم و دست سیما را گرفتم و رو به شهراد و مهران گفتم :

واقعا که شما دوتا پسر از یک بچه سگ ترسیدید ؟

مهران باتعجب به من نگاه کرد که شهراد به او گفت : بی خیال . دارن کارای خودشون رو میندازن تقصیره ما .

جلوتر صاحب سگ را دیدیم .آرام در گوش سیما گفتم :این صاحب همون سگه فسقلی که ما رو ترسوند.سگ به طرف ما آمد من هم برای جبران دفعه ی قبل سگ رابقل کردم و کمی هم نوازشش کردم.

سروش پسری قد بلند ، موهای فرفری ، چشم و ابروان مشکی ،ودامپزشک بود . سروش سگش را به نام همیلتون صدا کرد .خودش هم بسوی ما آمد وبعد از معذرت خواهی به خاطر آن اتفاق از ما پرسید:

شما قصد دارید ناهاررا کجا صرف کنید ؟

سیماگفت:نزدیک آبگیر . سروش گفت :

من جایی را سراغ دارم که بهتان قول میدهم جایی را مشابه آن تا حالا ندیده اید .سپس ادامه داد ، اینجا یک آبشار خیلی قشنگ دارد که ناهار خوردن در کنارش خیلی لذت بخش است ...

همراه سروش به سمت بقیه رفتیم تا هم سروش را به آنها معرفی کنیم و هم ببینیم با نظر سروش موافق هستند یا نه .

بالاخره حرف حرف سروش شد و او ما را براناهار خوردن به رودخانه برد .

بعد ناهار قرار شد که جوان ها به گردش و تفریح بروند . بهمن و بهنازدو قلو های خاله بیتا از من وسیما دو سال بزرگ تر بودند ولی با این همه تنها کسانی بودند که از نظر سن و سال نزدیک به ما بودند. فیروزه با خود توپ والیبال آورده بود تا سرگرم شویم ،فیروزه دختری بود 21ساله قدی متوسط، چشمان خاکستری که مثل من و مادرم بود و خلاصه دختری عاقل، شاد و تو دل برو بود. هنگام بازی قرار شد شهراد و مهران یار کشی کنند : اول مهران یار خود را انتخاب و همینطور بعد از او شهراد و دوباره به همان ترتیب. زهره شروع کرد به نام بردن هر یک از افراد گروه .

برای گروه مهران گفت :

سروش ،کیمیا ،سیما،فیروزه،بهزاد،بیژن،امیرو پس از آن شروع کرد به خواندن گروه شهراد:

ستاره،هما،سعید،الناز،مهدی،شهرام.

بازی شروع شد و هر گروه به یک قسمت ،روبروی همدیگر شروع به بازی کردند .

بالاخره گروه مهران برنده شد و چون قرار شد گروه بازنده بستنی بدهد شهراد و گروهش مجبور شدند همه را بستنی بدهند. نزدیک غروب بودکه آماده رفتن شدیم . همگی از سروش به خاطرزحماتی که کشیده بود تشکرکردیم وازاوقول گرفتیم که به منزل ما سربزند .

در راه بازگشت قصد داشتم توی ماشین خودمان بنشینم که مادربزرگ گفت برو توی ماشین شهراد من میخواهم بامادرت کمی صحبت کنم. من هم با کمال میل پذیرفتم .پس از یک ساعت رانندگی به خانه ی مادربزرگ رسیدیم ،هنگام خداحافظی شهراد تیکه ای انداخت که مربوط به همان سگه بود. اصلا خوشم نیامد و کمی هم ناراحت شدم .به روی خودم نیاوردم و در دل با خود گفتم : باشه آقا شهراد . به هم میرسیم .

پس از خداحافظی هرخانواده به طرف خانه ی خودرفت . هنوزحرکت نکرده بودیم که صدای مادربزگ ما را متوجه خود کرد و به پدرم گفت:

شهرام جان اگر اجازه بدهی کیمیا یک چند روزی پیش من بماند آخر من تنها هستم. بلافاصله پدر یک نگاه به مادر و پس از آن به من کرد و چون شادی را در نگاهم دید موافقت کرد .

بعد از خداحافظی با مادر و پدر همراه مادربزرگ داخل خانه شدم وبا دیدن وضع بهم ریخته ی خانه به مادربزرگ گفتم :عزیز جون شما بروید بخوابید من همه جا را جمع میکنم وقتی هم تمام شد می روم و میخوابم. صبح زود بود که مادربزرگ برای خواندن نماز بیدار شد و قصد بیدار کردن کیمیا را داشت که با دیدن تخت خواب دست نخورده ی کیمیا فهمید که او دیشب را فقط کار میکرده . .عصا زنان به سالن رفت و دید که کیمیا روی مبل به خواب رفته است و دیگر دلش نیامد که او را بیدار کند .ساعت ده و سی دقیقه بود که زنگ در به صدا در آمد . کیمیا که از صدای زنگ در بیدار شده بود ، زیر لب گفت : چه کسی است که این وقت صبح آمده است؟

پتو را بالاتر کشید و دوباره به خواب رفت. شهراد بود که آمده بود ، مادربزرگ را معاینه کند .

شهراد در حالی که مادربزرگ را معاینه میکرد ، مادربزرگ هم شروع کرد به صحبت کردن: دیشب ازشهرام خواهش کردم تا بگذارد کیمیا پیش من بماند آنها هم قبول کردند ، وقتی هم که با کیمیا داخل خانه شدیم تمام ظرف های صبح که دور تا دور خانه را به هم ریخته کرده بود دیدیم . کیمیا هم گفت که من بروم بخوابم و خودش همه جا را جمع میکند. شهراد هم یک نگاه سریع به اطرافش انداخت و گفت :بله من هم دیدم که خانه چقدر شلوغ بود .

برای همین هم نگران بودم که شما چه کارمیخواهید بکنید ولی حالا که میبینم همه چیزمرتب است. دیگر معاینه تمام شده بود و مادربزرگ بلند شد تا برای شهراد چای بریزد ، در همان لحظه شهراد نگاهی به کیمیا انداخت که روی مبل روبرویش به خواب رفته بود . به محض اینکه مادربزرگ وارد سالن شد نگاه از کیمیا بر گرفت و بلند شد تا سینی چای را بگیرد .

هم زمان با هم روی مبل نشستند و مشغول حرف زدن بودند که کیمیا از خواب بیدار شد و با دیدن شهراد سعی کرد خود را بخواب بزند ولی دیگر دیر شده بود . چون شهراد دیده بود که کیمیا بیدار شده و او را دیده بود . پس شهراد گفت :

میدونم که بیدار شدی ولی باید ازت برای زحمتی که دیشب کشیدی تشکرکنم. کیمیا که دیگر چاره ای نداشت، در حالی که لحافش را زیر بغلش میگرفت با خواب آلودگی گفت: زحمتی نبود و به طرف اتاق سابق پدرش رفت . تا در اتاق چند قدمی فاصله بود که ناگهان فریاد مادربزرگ و شهراد با هم بلند شد که :مواظب باش.

ولی دیگر خیلی دیر شده بود چون محکم به دیوار اتاق برخورد کرده بودم . دستم را محکم روی پیشانی ام گرفته بودم و آرام ناله میکردم .

وقتی چشم هایم را که از فرط درد روی هم فشار داده بودم را باز کردم شهراد و مادربزرگ را در دو طرف خودم که با نگرانی نگاهم میکردند دیدم و ناخودآگاه، از طرز نگاهشان شروع کردم به خندیدن .

مادربزرگ و شهرادبااین فکرکه خطربرطرف شده، لبخندی روی لبانشان ظاهر شد . مادربزرگ گفت:مادرجون دستت روبردارببینم ازسرت چه خبر؟

من هم بدون معطلی دستم را برداشتم و دیدم که مادربزرگ آرام لبش را به دندان گرفت .

بانگرانی پرسیدم:

خیلی باد کرده؟

مادربزرگ در حالی که لبخند میزد گفت :آ

خه خدا این چشم های زیبا را برای چه به تو داده ؟ نکنه برای بوکردن ویا دیدن هیولا ها ؟

در همان لحظه به یاد حرف آخر شهراد موقع خداحافظی افتادم و نگاهی سرزنش بار به اوکه داشت نگاهم میکرد انداختم . برای همین شهراد بدون معطلی از مادربزرگ خداحافظی کرد و رفت .

دو روز بعد پدر بدنبالم آمد و من را با خودش به خانه برد . از این فکر که هفته ی بعد کنکور داشتم سخت مضطرب بودم پس با همه ی سختی که بود تا روز موعود صبرکردم..

No comments:

Post a Comment