Monday, July 27, 2009

قسمت چهارم

شب قبل از کنکور همراه با خانواده ام به یکی از مهمانی هایی رفتیم که در آن مدعوین همه دکتر بودند .

آن شب لباسی به رنگ آبی به همراه کلاهش را انتخاب کرده بودم . موهایم را هم زینت خانوم آرایشگر مخصوص و خوب ما با طرز خیلی زیبایی پشت سرم جمع کرده بود .

همراه پدر و مادرم وارد باغ بزرگی شدیم که خانوم و آقایی به استقبالمان آمدند و بعد از احوال پرسی گرمی که کردند ما را به طرف تالاری که در وسط باغ بود راهنمایی کردند .

بعد از اینکه پدر و مادرم با چند نفر از دوستانشان احوالپرسی کردند،باصدایی آرام درگوش مادرم گفتم:

مامان اون کسی که اونجا نشسته و داره با اون دختره صحبت میکنه شهراد نیست؟

مادر بلافاصله سرش را برگرداند و گفت :

چرا خودش است . همراه پدر بسوی شهراد رفتند من هم به ناچار همراه آنها به طرف شهراد رفتم .

با صدای شهراد که گفت :

سلام کردم کیمیا خانوم . به خود آمدم و جواب سلامش را به آرامی دادم و سریع از کنارشان گذشتم .

آن شب شهراد کت و شلوار مشکی همراه با کراوات طوسی رنگ پوشیده بود که بی اختیار تمام نگاه ها را به طرف خود معطوف میکرد و دختری هم که همراهش بود با لباس ارغوانی رنگی که داشت در کنار شهراد زیباتر می نمود . پس از سوال هایی که ازمادرکردم متوجه شدم آن دخترزیبا دختردکترشایان بوده.

سر جایم نشسته بودم که دیدم مرد جوانی وارد مجلس شد که برای همه محترم بود ، کنجکاو شده بودم ببینم او کیست، که رویش را برگرداند و در مقابل من ایستاد و با احترام سلام کرد من هم جوابش را با گرمی دادم او پس از احوالپرسی با پدر و مادر به سمت دیگر رفت تا با دیگران هم سلام علیکی کند و پس از ده دقیقه ای آمد و درست در کنار من و روبروی شهراد و دختر دکتر شایان نشست .

با سیاوش گرم تر از دفعه ی قبل صحبت کردم . داشتم از کنکوری که فردا داشتم صحبت میکردم که صدای کف زدن بقیه بلند شد ، با تعجب به آنطرف نگاه کردم و دیدم که مادر و پدرم با هم میرقصند. رویم را کاملا به طرف آنها برگردانده بودم و داشتم تماشایشان میکردم که دیدم سیاوش روبرویم ایستاده و پیشنهاد رقص میکند .

ناخود آگاه رویم را به سوی شهراد برگرداندم که دیدم دارد نگاهمان میکند بدون معطلی بلند شدم و همراه سیاوش رقصیدم . پس از پایان رقص دوباره روی صندلی نشستیم ولی این بار سیاوش در کنار خانواده ی ما ننشست بلکه به سمت خانواده خودش رفت و از خواهرش سوگل تقاضای رقص کرداوهم بدون معطلی بلند شد و با برادرش رقصید . سوگل دختری بود شبیه برادر قد بلند دارای اندام و صورت هماهنگ .دو سال از من بزرگتر بود . لبخندش لحظه ای از روی لبانش محو نمیشد.

آن شب دوبار رقصیدم یکبار همراه سیاوش و دفعه ی بعدش همراه مادر و پدرم.وقتی که با پدرو مادر میرقصیدم احساس غرورمیکردم.

موقع شام در کنار پدر و مادر نشسته بودم که سیما را دیدم که همراه خاله و شوهر خاله وارد تالار شد .صندلی را عقب کشیدم و به استقبالش رفتم . اول از همه با خاله مهری و شوهر خاله ام سلام وعلیک کردم سپس باسیما.

خاله که قصد داشت وسایلش را در اتاق مخصوص جالباسی ها بگذارد با حرف من منصرف شد . بنابراین وسایلش را به دست من سپرد و همراه شوهر خاله ام به طرف میز شام رفتند من وسیماهم رفتیم ووسایل راگذاشتیم وبرگشتیم. آن شب من و سیما ترجیح دادیم شام را داخل باغ صرف کنیم . در موقع شام تنها صحبتی که من و سیما میکردیم در رابطه با امتحان فردا بود که این موجب شد که بعد از شام موقعی که دوباره وارد تالار شدیم نگرانی را در چهره هم ببینیم . بدون لحظه ای درنگ رفتیم و در کنار پدرها و مادرهایمان نشستیم. آن شب با اصرار از خاله خواهش کردم که اجازه بدهد که سیما به خانه ی ما بیاید و برای رفع اضطراب برای امتحان فردا در کنار هم بمانیم . بالاخره قبول کردند و شهراد هم گفت: فردا راس ساعت شش بدنبالمان می آید تا ما را به حوزه برساند .

No comments:

Post a Comment