Saturday, July 25, 2009

قسمت دوم

در ماشین هر کس با مخاطبش درباره چیزهای مختلف صحبت میکرد و فقط من بودم که به موزیک اصیل ایرانی که در داخل ضبط نجوا می کرد گوش میدادم .

کم کم احساس کردم چشمهایم را به زور باز نگه داشته ام ، سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و دیگر نفهمیدم چه شد . با تکان دستی از خواب بیدار شدم ، آرام چشمهایم را باز کردم که دیدم سیما در حالی که لبخند میزد گفت : به به چه عجب شاهزاده خانوم بیدار شدن در همین حین بازویم را گرفت وگفت:

زود باش که باید وسایلی را با خودمون ببریم. با بی حالی که بعد از خواب وجودم را در بر گرفته بود همراه سیما وسایل را برداشتم و پشت سر او به راه افتادم .

هنوز چند قدمی راه نرفته بودند که از بین درختان صدای خش خش آمد ، در حالی که در جای خود میخکوب شده بودیم ناگهان وسایل را به امان خدا ول کردیم و جیغ زنان خود را به بقیه رساندیم . اولین کسانی که ما را در این حال دیدند مهران و شهراد بودند ، من و سیما که از ترس جلوی پامون رو نمیدیدیم به شهراد و مهران برخورد کردیم . منو سیما که اونا رو دیدیم ، خیالمون راحت شد و تازه یادمان آمد که گریه کنیم .سیما را در آغوشم گرفتم و با هم شروع کردیم به گریه کردن .

شهراد و مهران که مونده بودند در مقابل این رفتار ما چه واکنشی بدهند ، پشت سر هم میپرسیدند :

_. چی شده ؟

من که چهارستون بدنم میلرزید . از طرفی هم دوست نداشتم که اون دوتا فکر کنن که من ترسویم بلند شدم و در حالی که سعی میکردم برخودم مسلط باشم موضوع را به طور مختصر برایشان تعریف کردم .

شهراد پوزخندی زد و گفت: نگران نباشید الان من و مهران میریم نگاه می کنیم ببینیم چی بوده ؟

گفتم :

. اگه میترسید میخواید من و سیما هم همراهتان بیاییم ؟

شهراد گفت : چرا میخوای نشون بدی که نترسیدی ؟ من هروقت میترسم صاف و پوست کنده میام میذارم کف دست بقیه .

. من ؟ من میترسم ؟ شجاعت من توی خانواده زبون زده . حالا تو.....هه

شهراد پاسخ داد : کاملا مشخصه . من بودم که داشتم گریه میکردم .

مهران در حالی که میخندید گفت : حالا بیخیال بیا بریم ببینیم چی بوده . سپس همراه سیما به راه افتادند .

من و شهراد هم پشت سرشان به راه افتادیم .

هرچه به جایی که اون صدا را شنیده بودیم نزدیکتر میشدیم ، ترس و دلهره ام بیشتر میشد . بی اختیار گوشه ی آستین شهراد را گرفتم که متوجه شد و گفت :

. نگران نباش من نمیترسم . سپس تکانی به دستش داد که آستین لباسش از دستانم جدا شد .

با دلخوری گفتم :

. باید به عرضتون برسونم که ، اینکه من چرا آستین شما را گرفتم ؟ فقط یک جواب داره و آن هم احساس ترحمم نسبت به شماست . همین .

. خب میشه لطف کنید و نسبت به ما همچین احساسی نداشته باشید ؟

. با کمال میل . سپس به سرعت قدم هایم افزایش دادم و از او فاصله گرفتم .

جلوتر بچه ها ایستادند . چند لحظه بعد هم اول من سپس شهراد رسید .

مهران گفت : خب کی میره ببینه چی بوده ؟

شهراد در حالی که میخندید گفت : زبانزده خانواده .

یک لحظه انگار پارچ آب یخی را رویم ریختند . با حالتی که سعی داشتم بی تفاوتی ام را به حرفش نشان دهم گفتم :

. من باید کنار سیما باشم تا نترسد .

شهراد گفت :

. تو برو من این کار را انجام میدهم .

سیما و مهران هم میخندیدند .

. خودت چرا نمیری ؟ آقا شهراد .

با بی تفاوتی ذاتی اش گفت : باشه من میرم .

وارد انبوه درختان شد و چند دقیقه بعد هم از دید ما خارج شد .

دقایقی گذشت که مهراه گفت :

. بچه ها همینجا وایستید من میرم دنبال شهراد .

سیما گفت :

نه . اصلا بیاید همه با هم بریم . خوبه ؟

من هم از خدا خواسته قبول کردم . مهران هم حرفی نداشت .

No comments:

Post a Comment