Monday, July 27, 2009

توصیه هایی برای سادیسمی شدن دو

با چادر رنگی گره زده دور گردنتون پشت فرمون سانتافه بشینید .
زیر شلوار لوله تفنگیتون شلوار کردی بپوشین .
از شباهت های دختر مورد علاقتون با (وزغ) براش بگین .
برای تقویت آنتن رادیو اتومبیل خود یک دیش روی سقف آن نصب کنید .
به روابط عمومی صدا و سیما زنگ بزنید و در مورد کیفیت نامطلوب بعضی از شبکه های ماهواره ای شکایت کنید .
صندلی های بنز آخرین سیستمتون رو با کیسه گونی روکش بکشید .
برای درخواست تقدیر رسمی از کیفیت غذاهای سلف امضا جمع کنید .

قسمت چهارم

شب قبل از کنکور همراه با خانواده ام به یکی از مهمانی هایی رفتیم که در آن مدعوین همه دکتر بودند .

آن شب لباسی به رنگ آبی به همراه کلاهش را انتخاب کرده بودم . موهایم را هم زینت خانوم آرایشگر مخصوص و خوب ما با طرز خیلی زیبایی پشت سرم جمع کرده بود .

همراه پدر و مادرم وارد باغ بزرگی شدیم که خانوم و آقایی به استقبالمان آمدند و بعد از احوال پرسی گرمی که کردند ما را به طرف تالاری که در وسط باغ بود راهنمایی کردند .

بعد از اینکه پدر و مادرم با چند نفر از دوستانشان احوالپرسی کردند،باصدایی آرام درگوش مادرم گفتم:

مامان اون کسی که اونجا نشسته و داره با اون دختره صحبت میکنه شهراد نیست؟

مادر بلافاصله سرش را برگرداند و گفت :

چرا خودش است . همراه پدر بسوی شهراد رفتند من هم به ناچار همراه آنها به طرف شهراد رفتم .

با صدای شهراد که گفت :

سلام کردم کیمیا خانوم . به خود آمدم و جواب سلامش را به آرامی دادم و سریع از کنارشان گذشتم .

آن شب شهراد کت و شلوار مشکی همراه با کراوات طوسی رنگ پوشیده بود که بی اختیار تمام نگاه ها را به طرف خود معطوف میکرد و دختری هم که همراهش بود با لباس ارغوانی رنگی که داشت در کنار شهراد زیباتر می نمود . پس از سوال هایی که ازمادرکردم متوجه شدم آن دخترزیبا دختردکترشایان بوده.

سر جایم نشسته بودم که دیدم مرد جوانی وارد مجلس شد که برای همه محترم بود ، کنجکاو شده بودم ببینم او کیست، که رویش را برگرداند و در مقابل من ایستاد و با احترام سلام کرد من هم جوابش را با گرمی دادم او پس از احوالپرسی با پدر و مادر به سمت دیگر رفت تا با دیگران هم سلام علیکی کند و پس از ده دقیقه ای آمد و درست در کنار من و روبروی شهراد و دختر دکتر شایان نشست .

با سیاوش گرم تر از دفعه ی قبل صحبت کردم . داشتم از کنکوری که فردا داشتم صحبت میکردم که صدای کف زدن بقیه بلند شد ، با تعجب به آنطرف نگاه کردم و دیدم که مادر و پدرم با هم میرقصند. رویم را کاملا به طرف آنها برگردانده بودم و داشتم تماشایشان میکردم که دیدم سیاوش روبرویم ایستاده و پیشنهاد رقص میکند .

ناخود آگاه رویم را به سوی شهراد برگرداندم که دیدم دارد نگاهمان میکند بدون معطلی بلند شدم و همراه سیاوش رقصیدم . پس از پایان رقص دوباره روی صندلی نشستیم ولی این بار سیاوش در کنار خانواده ی ما ننشست بلکه به سمت خانواده خودش رفت و از خواهرش سوگل تقاضای رقص کرداوهم بدون معطلی بلند شد و با برادرش رقصید . سوگل دختری بود شبیه برادر قد بلند دارای اندام و صورت هماهنگ .دو سال از من بزرگتر بود . لبخندش لحظه ای از روی لبانش محو نمیشد.

آن شب دوبار رقصیدم یکبار همراه سیاوش و دفعه ی بعدش همراه مادر و پدرم.وقتی که با پدرو مادر میرقصیدم احساس غرورمیکردم.

موقع شام در کنار پدر و مادر نشسته بودم که سیما را دیدم که همراه خاله و شوهر خاله وارد تالار شد .صندلی را عقب کشیدم و به استقبالش رفتم . اول از همه با خاله مهری و شوهر خاله ام سلام وعلیک کردم سپس باسیما.

خاله که قصد داشت وسایلش را در اتاق مخصوص جالباسی ها بگذارد با حرف من منصرف شد . بنابراین وسایلش را به دست من سپرد و همراه شوهر خاله ام به طرف میز شام رفتند من وسیماهم رفتیم ووسایل راگذاشتیم وبرگشتیم. آن شب من و سیما ترجیح دادیم شام را داخل باغ صرف کنیم . در موقع شام تنها صحبتی که من و سیما میکردیم در رابطه با امتحان فردا بود که این موجب شد که بعد از شام موقعی که دوباره وارد تالار شدیم نگرانی را در چهره هم ببینیم . بدون لحظه ای درنگ رفتیم و در کنار پدرها و مادرهایمان نشستیم. آن شب با اصرار از خاله خواهش کردم که اجازه بدهد که سیما به خانه ی ما بیاید و برای رفع اضطراب برای امتحان فردا در کنار هم بمانیم . بالاخره قبول کردند و شهراد هم گفت: فردا راس ساعت شش بدنبالمان می آید تا ما را به حوزه برساند .

Sunday, July 26, 2009

توصیه هایی برای سادیسمی شدن

توی ساندویچی این سس های یکنفره رو از عمد یه جوری باز کنین که بپاشه تو چش و چال و رخت و لباس مردم
از استاد کچلتون بپرسین کچل مادرزاد بوده یا نه ؟
دنبال اتوبوسی که میخواد از ایستگاه حرکت کنه بدوین تا فکر کنه میخواین سوار شین و وایستاده ، بعد که رسیدین بهش از کنارش رد شین و زبونتون رو خطاب به راننده دراز کنین
روزی سه مرتبه از بقالی محلتون بپرسین : کوپن اعلام نکردن ؟
موقع سوار شدن رو پله برقی ، برای سلامتی آقای راننده صلوات بفرستید
تو آبسرد کن دانشگاه جلوی استاد و دانشجوهای دختر با صدای بلند فین کنین
تو مهمونی بجای نمک ، خیارو بزنین زیر بغلتون شور شه

قسمت سوم

همه با هم شهراد را صدا میزدیم . ولی هیچ صدایی از او در نمیامد . تا اینکه وقتی به جستجویمان ادامه دادیم ، او را دیدیم که مشغول بازی کردن با توله سگی بود .

شهراد که تازه ما را دیده بود گفت :

بیاین جلوتر . این که ترس نداره . طفلی داشته با صاحبش بازی میکرده که شما الکی ترسیدین .

با یک گام خودم را به او رساندم و با خنده گفتم :

وای این چقدر نازه . تو از این میترسیدی ؟منو باش که به خاطر این، این همه راه اومدم .

شهراد با تعجب پرسید : من میترسیدم ؟

گفتم :آره دیگه .

از جایم بلند شدم و دست سیما را گرفتم و رو به شهراد و مهران گفتم :

واقعا که شما دوتا پسر از یک بچه سگ ترسیدید ؟

مهران باتعجب به من نگاه کرد که شهراد به او گفت : بی خیال . دارن کارای خودشون رو میندازن تقصیره ما .

جلوتر صاحب سگ را دیدیم .آرام در گوش سیما گفتم :این صاحب همون سگه فسقلی که ما رو ترسوند.سگ به طرف ما آمد من هم برای جبران دفعه ی قبل سگ رابقل کردم و کمی هم نوازشش کردم.

سروش پسری قد بلند ، موهای فرفری ، چشم و ابروان مشکی ،ودامپزشک بود . سروش سگش را به نام همیلتون صدا کرد .خودش هم بسوی ما آمد وبعد از معذرت خواهی به خاطر آن اتفاق از ما پرسید:

شما قصد دارید ناهاررا کجا صرف کنید ؟

سیماگفت:نزدیک آبگیر . سروش گفت :

من جایی را سراغ دارم که بهتان قول میدهم جایی را مشابه آن تا حالا ندیده اید .سپس ادامه داد ، اینجا یک آبشار خیلی قشنگ دارد که ناهار خوردن در کنارش خیلی لذت بخش است ...

همراه سروش به سمت بقیه رفتیم تا هم سروش را به آنها معرفی کنیم و هم ببینیم با نظر سروش موافق هستند یا نه .

بالاخره حرف حرف سروش شد و او ما را براناهار خوردن به رودخانه برد .

بعد ناهار قرار شد که جوان ها به گردش و تفریح بروند . بهمن و بهنازدو قلو های خاله بیتا از من وسیما دو سال بزرگ تر بودند ولی با این همه تنها کسانی بودند که از نظر سن و سال نزدیک به ما بودند. فیروزه با خود توپ والیبال آورده بود تا سرگرم شویم ،فیروزه دختری بود 21ساله قدی متوسط، چشمان خاکستری که مثل من و مادرم بود و خلاصه دختری عاقل، شاد و تو دل برو بود. هنگام بازی قرار شد شهراد و مهران یار کشی کنند : اول مهران یار خود را انتخاب و همینطور بعد از او شهراد و دوباره به همان ترتیب. زهره شروع کرد به نام بردن هر یک از افراد گروه .

برای گروه مهران گفت :

سروش ،کیمیا ،سیما،فیروزه،بهزاد،بیژن،امیرو پس از آن شروع کرد به خواندن گروه شهراد:

ستاره،هما،سعید،الناز،مهدی،شهرام.

بازی شروع شد و هر گروه به یک قسمت ،روبروی همدیگر شروع به بازی کردند .

بالاخره گروه مهران برنده شد و چون قرار شد گروه بازنده بستنی بدهد شهراد و گروهش مجبور شدند همه را بستنی بدهند. نزدیک غروب بودکه آماده رفتن شدیم . همگی از سروش به خاطرزحماتی که کشیده بود تشکرکردیم وازاوقول گرفتیم که به منزل ما سربزند .

در راه بازگشت قصد داشتم توی ماشین خودمان بنشینم که مادربزرگ گفت برو توی ماشین شهراد من میخواهم بامادرت کمی صحبت کنم. من هم با کمال میل پذیرفتم .پس از یک ساعت رانندگی به خانه ی مادربزرگ رسیدیم ،هنگام خداحافظی شهراد تیکه ای انداخت که مربوط به همان سگه بود. اصلا خوشم نیامد و کمی هم ناراحت شدم .به روی خودم نیاوردم و در دل با خود گفتم : باشه آقا شهراد . به هم میرسیم .

پس از خداحافظی هرخانواده به طرف خانه ی خودرفت . هنوزحرکت نکرده بودیم که صدای مادربزگ ما را متوجه خود کرد و به پدرم گفت:

شهرام جان اگر اجازه بدهی کیمیا یک چند روزی پیش من بماند آخر من تنها هستم. بلافاصله پدر یک نگاه به مادر و پس از آن به من کرد و چون شادی را در نگاهم دید موافقت کرد .

بعد از خداحافظی با مادر و پدر همراه مادربزرگ داخل خانه شدم وبا دیدن وضع بهم ریخته ی خانه به مادربزرگ گفتم :عزیز جون شما بروید بخوابید من همه جا را جمع میکنم وقتی هم تمام شد می روم و میخوابم. صبح زود بود که مادربزرگ برای خواندن نماز بیدار شد و قصد بیدار کردن کیمیا را داشت که با دیدن تخت خواب دست نخورده ی کیمیا فهمید که او دیشب را فقط کار میکرده . .عصا زنان به سالن رفت و دید که کیمیا روی مبل به خواب رفته است و دیگر دلش نیامد که او را بیدار کند .ساعت ده و سی دقیقه بود که زنگ در به صدا در آمد . کیمیا که از صدای زنگ در بیدار شده بود ، زیر لب گفت : چه کسی است که این وقت صبح آمده است؟

پتو را بالاتر کشید و دوباره به خواب رفت. شهراد بود که آمده بود ، مادربزرگ را معاینه کند .

شهراد در حالی که مادربزرگ را معاینه میکرد ، مادربزرگ هم شروع کرد به صحبت کردن: دیشب ازشهرام خواهش کردم تا بگذارد کیمیا پیش من بماند آنها هم قبول کردند ، وقتی هم که با کیمیا داخل خانه شدیم تمام ظرف های صبح که دور تا دور خانه را به هم ریخته کرده بود دیدیم . کیمیا هم گفت که من بروم بخوابم و خودش همه جا را جمع میکند. شهراد هم یک نگاه سریع به اطرافش انداخت و گفت :بله من هم دیدم که خانه چقدر شلوغ بود .

برای همین هم نگران بودم که شما چه کارمیخواهید بکنید ولی حالا که میبینم همه چیزمرتب است. دیگر معاینه تمام شده بود و مادربزرگ بلند شد تا برای شهراد چای بریزد ، در همان لحظه شهراد نگاهی به کیمیا انداخت که روی مبل روبرویش به خواب رفته بود . به محض اینکه مادربزرگ وارد سالن شد نگاه از کیمیا بر گرفت و بلند شد تا سینی چای را بگیرد .

هم زمان با هم روی مبل نشستند و مشغول حرف زدن بودند که کیمیا از خواب بیدار شد و با دیدن شهراد سعی کرد خود را بخواب بزند ولی دیگر دیر شده بود . چون شهراد دیده بود که کیمیا بیدار شده و او را دیده بود . پس شهراد گفت :

میدونم که بیدار شدی ولی باید ازت برای زحمتی که دیشب کشیدی تشکرکنم. کیمیا که دیگر چاره ای نداشت، در حالی که لحافش را زیر بغلش میگرفت با خواب آلودگی گفت: زحمتی نبود و به طرف اتاق سابق پدرش رفت . تا در اتاق چند قدمی فاصله بود که ناگهان فریاد مادربزرگ و شهراد با هم بلند شد که :مواظب باش.

ولی دیگر خیلی دیر شده بود چون محکم به دیوار اتاق برخورد کرده بودم . دستم را محکم روی پیشانی ام گرفته بودم و آرام ناله میکردم .

وقتی چشم هایم را که از فرط درد روی هم فشار داده بودم را باز کردم شهراد و مادربزرگ را در دو طرف خودم که با نگرانی نگاهم میکردند دیدم و ناخودآگاه، از طرز نگاهشان شروع کردم به خندیدن .

مادربزرگ و شهرادبااین فکرکه خطربرطرف شده، لبخندی روی لبانشان ظاهر شد . مادربزرگ گفت:مادرجون دستت روبردارببینم ازسرت چه خبر؟

من هم بدون معطلی دستم را برداشتم و دیدم که مادربزرگ آرام لبش را به دندان گرفت .

بانگرانی پرسیدم:

خیلی باد کرده؟

مادربزرگ در حالی که لبخند میزد گفت :آ

خه خدا این چشم های زیبا را برای چه به تو داده ؟ نکنه برای بوکردن ویا دیدن هیولا ها ؟

در همان لحظه به یاد حرف آخر شهراد موقع خداحافظی افتادم و نگاهی سرزنش بار به اوکه داشت نگاهم میکرد انداختم . برای همین شهراد بدون معطلی از مادربزرگ خداحافظی کرد و رفت .

دو روز بعد پدر بدنبالم آمد و من را با خودش به خانه برد . از این فکر که هفته ی بعد کنکور داشتم سخت مضطرب بودم پس با همه ی سختی که بود تا روز موعود صبرکردم..

دایره المعارف بی نزاکتی

وقتی با خانواده میری مهمونی ، یکراست برو سراغ چیزای شکستنی
سر میز جلوی همه ی مهمان ها غذاتو روی میز بالا بیار
به دختر خاله که داره با چشاش میخوردت اخم کن
علم ثابت کرده که وقتی غذا رو به سرو صورتت بمالی خوشمزه تر میشه
سر ناهار ، مخصوصا وقتی آش دارین با خلال دندون دماغ دربیارین

Saturday, July 25, 2009

قسمت دوم

در ماشین هر کس با مخاطبش درباره چیزهای مختلف صحبت میکرد و فقط من بودم که به موزیک اصیل ایرانی که در داخل ضبط نجوا می کرد گوش میدادم .

کم کم احساس کردم چشمهایم را به زور باز نگه داشته ام ، سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و دیگر نفهمیدم چه شد . با تکان دستی از خواب بیدار شدم ، آرام چشمهایم را باز کردم که دیدم سیما در حالی که لبخند میزد گفت : به به چه عجب شاهزاده خانوم بیدار شدن در همین حین بازویم را گرفت وگفت:

زود باش که باید وسایلی را با خودمون ببریم. با بی حالی که بعد از خواب وجودم را در بر گرفته بود همراه سیما وسایل را برداشتم و پشت سر او به راه افتادم .

هنوز چند قدمی راه نرفته بودند که از بین درختان صدای خش خش آمد ، در حالی که در جای خود میخکوب شده بودیم ناگهان وسایل را به امان خدا ول کردیم و جیغ زنان خود را به بقیه رساندیم . اولین کسانی که ما را در این حال دیدند مهران و شهراد بودند ، من و سیما که از ترس جلوی پامون رو نمیدیدیم به شهراد و مهران برخورد کردیم . منو سیما که اونا رو دیدیم ، خیالمون راحت شد و تازه یادمان آمد که گریه کنیم .سیما را در آغوشم گرفتم و با هم شروع کردیم به گریه کردن .

شهراد و مهران که مونده بودند در مقابل این رفتار ما چه واکنشی بدهند ، پشت سر هم میپرسیدند :

_. چی شده ؟

من که چهارستون بدنم میلرزید . از طرفی هم دوست نداشتم که اون دوتا فکر کنن که من ترسویم بلند شدم و در حالی که سعی میکردم برخودم مسلط باشم موضوع را به طور مختصر برایشان تعریف کردم .

شهراد پوزخندی زد و گفت: نگران نباشید الان من و مهران میریم نگاه می کنیم ببینیم چی بوده ؟

گفتم :

. اگه میترسید میخواید من و سیما هم همراهتان بیاییم ؟

شهراد گفت : چرا میخوای نشون بدی که نترسیدی ؟ من هروقت میترسم صاف و پوست کنده میام میذارم کف دست بقیه .

. من ؟ من میترسم ؟ شجاعت من توی خانواده زبون زده . حالا تو.....هه

شهراد پاسخ داد : کاملا مشخصه . من بودم که داشتم گریه میکردم .

مهران در حالی که میخندید گفت : حالا بیخیال بیا بریم ببینیم چی بوده . سپس همراه سیما به راه افتادند .

من و شهراد هم پشت سرشان به راه افتادیم .

هرچه به جایی که اون صدا را شنیده بودیم نزدیکتر میشدیم ، ترس و دلهره ام بیشتر میشد . بی اختیار گوشه ی آستین شهراد را گرفتم که متوجه شد و گفت :

. نگران نباش من نمیترسم . سپس تکانی به دستش داد که آستین لباسش از دستانم جدا شد .

با دلخوری گفتم :

. باید به عرضتون برسونم که ، اینکه من چرا آستین شما را گرفتم ؟ فقط یک جواب داره و آن هم احساس ترحمم نسبت به شماست . همین .

. خب میشه لطف کنید و نسبت به ما همچین احساسی نداشته باشید ؟

. با کمال میل . سپس به سرعت قدم هایم افزایش دادم و از او فاصله گرفتم .

جلوتر بچه ها ایستادند . چند لحظه بعد هم اول من سپس شهراد رسید .

مهران گفت : خب کی میره ببینه چی بوده ؟

شهراد در حالی که میخندید گفت : زبانزده خانواده .

یک لحظه انگار پارچ آب یخی را رویم ریختند . با حالتی که سعی داشتم بی تفاوتی ام را به حرفش نشان دهم گفتم :

. من باید کنار سیما باشم تا نترسد .

شهراد گفت :

. تو برو من این کار را انجام میدهم .

سیما و مهران هم میخندیدند .

. خودت چرا نمیری ؟ آقا شهراد .

با بی تفاوتی ذاتی اش گفت : باشه من میرم .

وارد انبوه درختان شد و چند دقیقه بعد هم از دید ما خارج شد .

دقایقی گذشت که مهراه گفت :

. بچه ها همینجا وایستید من میرم دنبال شهراد .

سیما گفت :

نه . اصلا بیاید همه با هم بریم . خوبه ؟

من هم از خدا خواسته قبول کردم . مهران هم حرفی نداشت .

Thursday, July 23, 2009

قسمت اول کتابم

با صدای پدر از خواب بلند شدم که من را به طبقه ی پایین فرامیخواند . سریع لباس پوشیدم وبرای شستن دست و صورتم به دستشویی رفتم . بعد از شستن صورتم به طرف میز صبحانه رفتم و پدر و مادر را منتظر خود دیدم و جایی نزدیک پدر نشستم . پدر همچنان که در جای خود جمع تر مینشست گفت :امروز به خانه ی مادر بزرگ می رویم . ما هم بدون هیچ حرفی بعد از خوردن صبحانه برای رفتن آماده شدیم . نزدیک های خانه مادر بزرگ به چهره ی پدر و مادرم نگاه کردم و یک لحظه با خود گفتم :چرا همه اینقدر قیافه هاشون علامت سوال شده و از طرز فکرم شروع کردم با صدای بلند خندیدن یکدفعه به خود امدم و دیدم پدر و مادرم با تعجب نگاهم میکنند در حالی که هنوز می خندیدم شرایطی را که پیش امده بود را برای انها هم گفتم و انها هم مثل من شروع کردند به خندیدن . خنده مان وقتی تمام شد که دیگر جلوی در خانه ی مادر بزرگ ایستاده بودیم ،پدر زودتر پیاده شد و زنگ در را فشرد ،پس از چند دقیقه ای مردی در خانه ی مادر بزرگ را برایمان باز کرد و خیلی ارام و خونسرد سلامی کرد و از جلوی در عقب رفت و منتظر داخل شدن ما شد ولی ما در مقابل این حرکت او فقط ایستاده بودیم و او را نگاه میکردیم ،مرد جوان که تازه به خود امده بود تبسمی کرد و کمی به ما نزدیک شد و با پدر دست داد و خودش را شهراد نامید و در کمال نا باوری دیدم که پدر و مرد جوان همدیگر را در اغوش گرفتند و پدر با پرسیدن این سوال که کی برگشتی تعجبم را بیشتر ازقبل بر انگیخت مادر بدون هیچ درنگی شهراد را در اغوش فشرد من که دیگر طاقتم را از دست داده بودم گفتم :بسه دیگه . میذارید من هم سلام کنم یا نه ؟

شهراد گفت : سلام چطوری ؟ و در همین حال دستش را جلو آورد .

شهراد همان پسر خاله ی عزیز خودم و یا بهتر بگویم بهترین همبازی دوران کودکیم بود .

با ذوق و شوق سلام کردم و دستش را فشردم و شروع کردم به احوالپرسی و سوال های جور و واجور . دقایقی گذشته بود که او گفت : لااقل بگذار برم فرش بیارم تا همین جا بنشینیم چون فکر نکنم تو بذاری بریم تو، خودم را سریع جمع و جور کردم و گفتم دست خودم نبود چون هروقت دوستانم ویا کسی را بعد از مدت زمان طولانی میبینم از خود بی خود میشوم .

پدرم گفت خیال دارید تا صبح همین جا باشید ؟باباجان بیا بریم تو وقت برای حرف زیاد است .

وارد خانه که شدیم دیدم همه از یک کنار به احتراممان بلند شدند و ایستاده اند . با بقیه هم شروع به احوالپرسی کردیم و دقایقی بعد هم روی مبل نشستیم .

روی مبلی نشسته بودم که درست روبروی شهراد و بین پدرو مادر بود . به خاطر همین هر چند لحظه یکبار به شهراد نگاه میکردم که موجب خنده ی هردویمان میشد . داشتم فکر میکردم که با سوال شهراد که پرسید کی کنکور داری به خود آمدم و گفتم :امسال. ولی خیلی میترسم و بیشترین ترسی که دارم از این است که نتیجه ی این همه درس خوندن و شرکت نکردن در مهمانیهای خانوادگی و گوشه گیری هیچ باشد . در این لحظه پدر گفت :تو که به اندازه ی لازم خواندی و من شک ندارم که تو روزی مهندس خواهی شد و نقشه ی خانه ی خودت را میکشی. با قدردانی پدررا نگاه کردم و گفتم به خاطر شما هم که شده سعی خودم را میکنم .در همان لحظه نگاهم به شهراد افتاد که دیدم معنی دار نگاهم میکند از فرط خجالت سرم را پایین انداختم و این حرکت ناگهانیم از چشمان مادربزرگ دور نماند . پدر پس از مکثی گفت به افتخار برگشتن شهراد ناهار امروز را در خارج از شهر صرف میکنیم. این سخن باعث شادی همه بخصوص من و سیما ،خواهر شهراد . که پس از یک سال دوباره در مهمانی های خانوادگی شرکت میکردم بسیار خوشحال کننده بود. پس از آماده شدن شهراد پیشنهاد کرد که جوان ترها در ماشین او جمع شوند .کیمیا با شنیدن این حرف نگاهش را به سوی پدر دوخت و به طرز خاصی به او نگاه کرد که پدر پذیرفت او را همراه بقیه دختر خاله ها و پسرخاله ها بفرستد . کیمیا که خیلی خوشحال شده بود قبل از همه وارد ماشین شد و سیما را که سه ماه از کیمیا بزرگ تر بود را صدا زد تا زودتر بیاید و در ماشین بنشیند که دیر نشود .

سیما با خنده گفت :

_ چرا اینقدر عجله داری ؟ تابلو نکن . فکر میکنن تو عمرت پیکنیک نرفتی .

_اگه تو زودتر بیای همچین فکری نمیکنن .

در مقابل این حرف کیمیا سیما صدایش بلند شد که گفت :نمیخواین زودتر حرکت کنین ؟

کیمیا نگاه به جمع کرد و خوشبخت بودنش را با سلول سلول بدنش حس کرد .در این هنگام صدای پدر بلند شد که گفت :

_ بابا جان حرکت کنید دیگر الان شب میشود .

بچه ها سریع در داخل ماشین جای گرفتند و شهراد با فشار آوردن پا بر روی پدال گازپشت سر بقیه حرکت کرد.

در ماشین هر کس با مخاطبش درباره چیزهای مختلف صحبت میکرد و فقط من بودم که به موزیک اصیل ایرانی که در داخل ضبط نجوا می کرد گوش میدادم .

کم کم احساس کردم چشمهایم را به زور باز نگه داشته ام ، سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و دیگر نفهمیدم چه شد که با تکان دستی از خواب بیدار شدم ، آرام چشمهایم را باز کردم که دیدم سیما در حالی که لبخند میزد گفت : به به چه عجب شاهزاده خانوم بیدار شدن در همین حین بازویم را گرفت وگفت: زود باش که باید وسایلی را با خودمون ببریم. با بی حالی که بعد از خواب وجودش را در بر گرفته بود همراه سیما وسایل را برداشت و پشت سر او به راه افتاد .


دوستان . این قسمت اول کتابم بود . ولی هنوز براش اسمی انتخاب نکردم . اگه پیشنهادی دارید بگید .


پست اول



الا یا ایهالساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها