Saturday, August 15, 2009

قسمت پنجم

آن شب تنها صحبتی که بین من و سیما رد و بدل میشد درمورد امتحان ی بود که فردا در پیش داشتیم .

راس ساعت شش شهراد آمد و ما را به حوزه برد ، دوست داشتم با شهراد قهر نبودم تا کمی درباره ی کنکور حرف میزد و کمی از اضطرابمان کم می شد ولی او هیچ چیز نگفت .

وقتی به حوزه رسیدیم ، رو به سیما کرد و گفت :

امتحانتون رو که دادید همینجا وایستید خودم میام دنبالتون .

سیما گفت :

چشم داداشی . پس تا بعد و خداحافظ .

شهراد هم از او خداحافظی کرد و رفت .

حتی یک خداحافظی خشک و خالی هم با من نکرد . الهی بمیری شهراد که اینقدر من رو نجزونی .

کنکور را به پایان رسانده بودیم . همه ی بچه ها یی که برای کنکور آمده بودند دو به دو با هم از در حوزه خارج میشدند . بعضی ها خوشحال بودند و بعضی ها هم بخاطر اینکه خراب کرده بودند سر پدر و مادرهایشان فریاد میزدند و پرخاش میکردند .

بیچاره پدر و مادر ها فقط نگاهشان میکردند و هیچی نمیگفتند .

من و سیما جز آن دسته ای بودیم که خوشحال از در حوزه خارج شدیم و سر خیابان به انتظار آقای ایکس شهراد خان منتظر ایستاده بودیم .

دقایقی گذشته بود که اتومبیل شهراد از دور نمایان شد .

سیما برایش دست تکان داد . چند لحظه بعد اتومبیلش جلوی پایمان ترمز زد . ما هم خیلی زود سوار شدیم و اتومبیل بار دیگر به حرکت درآمد .

در راه هی با خودم کلنجار میرفتم که باهاش آشتی کنم . با خودم میگفتم :

هر طور شده باهاش آشتی میکنم .

همین کار را هم کردم . چون پس از ایستادن ، از ماشین پیاده شدم و به او گفتم :

باشه باهات آشتی کردم ولی قبول کن حرفت اصلا خوب نبود . حالا بدو بیا پایین یک چایی در خدمتتون باشیم . سرش را از پنجره بیرون کرد و گفت : کیمیا اگر سیما میخواد خونتون وایسته از نظر من اشکالی نداره . ولی من کار دارم باید برم بیمارستان مریض دارم . از صبح هم بخاطر شما دوتا نرفتم سر کار . پس بی خیال شو لطفا .

بدون معطلی در جلوی ماشین را باز کردم و گفتم :

باشه پس منم با تو می یام .

شهرادگفت:

آخه....

وسط حرفش پریدم وگفتم:

دیگه آخه نداره زودترراه بیفت. شهراد هم حرکت کرد .

No comments:

Post a Comment