گفتم: میدونم که فقط میخواستی بهونه بیاری ولی اشکالی نداره حالا هم اگر میشه یک لیوان آب زرشک برام بخر. شهراد اول چپ چپ نگاهم کرد سپس با لحن کش داری گفت : چشم .
به اولین آبمیوه فروشی که رسیدیم ، مشاین را متوقف کرد و برای خریدن آب زرشک از ماشین خارج شد .
دلیل اینکه آب زرشک را انتخاب کردم این بود که میدانستم شهراد از چیزهای ترش متنفر است به همین خاطر هم از او آب زرشک خواستم .
روی صندلی راننده نشستم و خیلی آرام با ناخن گیر زیر ناخن هایم را تمیز میکردم که ناگهان چشمم به آینه ی ماشین افتاد . درون آن را نگاه کردم و دیدم شهراد با یک لیوان آبمیوه در حال نزدیک شدن به ماشین است .
دستم را پیش بردم و سویچ را چرخاندم و ماشین روشن شد . شهراد تا خواست در را باز کند گازش را گرفتم و یک متر آنطرفتر نگه داشتم . چند دفعه این کار را انجام دادم . تا اینکه متوجه شدم شهرا سعی در آمدن نکرد . از داخل آینه دوباره نگاهی به او انداختم و دیدم که یک دستش را به کمر زده و با دست دیگر آبمیوه را میخورد .
دنده عقب گرفتم و جلوی پایش ترمز زدم . گفتم :
خیله خوب بیا بالا .
لیوان خالی را به دستم داد و لبخند پر معنایی زد و گفت :
نه . تو با ماشین برو . من با تاکسی هم میتوانم به سر کارم برم . راستی بنزین هم بزن . بای .
سپس از ماشین فاصله گرفت و منتظر تاکسی بود . چند دقیقه گذشت تا اینکه ماشینی برایش نگه داشت . او هم سریع سوار شد و از آنجا رفت .
ماشین را روشن کردم و به راه افتادم . هنوز چند متر بشتر نرفته بودم که ناگهان وسط بزرگراه ماشین خاموش کرد . بله . بنزین تموم کرده بودم اونم تو همچین شرایطی .
از ماشین پیاده شدم و دنده را خلاص کردم و ماشین را به طرف گوشه ی بزرگراه هل دادم .
برای چند ماشین دست تکان دادم ، ولی هیچ کدامشان نگه نداشتند . تا اینکه یک ماشین با دو سرنشین پسر برایم نگه داشتند .
یکی از آنها با لحن لوسی پرسید : خانوم خانوما مشکلی پیش اومده ؟
چهره ام در هم رفت و با اخم گفتم :
نه . ممنون . بفرمائید .
دوباره گفت :
حالا چرا اینقدر عصبانی ؟
جوابش را ندادم و به سمت ماشین رفتم و در کاپوت عقب را باز کردم و مشغول جستجو دبه ی بنزینی ، چیزی بودم که ناگهان حضور کسی را کنار خود احساس کردم .
رویم را برگرداندم و دیدم همان پسر کنارم ایستاده و اندامم را با چشمان دریده اش حریصانه نگاه میکند .
با لحن محکم ولی خشمگین گفتم :
یا همین الان از اینجا میری یا به قرآن مجید کاری میکنم که از کردت پشیمون بشی .
خنده ی زشتی کرد و گفت :
مثلا چکار ؟
قفل فرمان را از صندوق عقب درآوردم و رو بروی صورتش گرفتم .
یک گام به عقب برداشت و در حالی که به سمت ماشینشان میرفت گفت :
چهرت غلط اندازه . مهربونتر نشون میده . خداحافظ کوچولوی بد اخلاق . سپس همراه دوستش آنجا را ترک کردند .
حرصم گرفته بود . در ماشین را باز کردم که کیفم را بردارم تا اینکه متوجه شدم کیفم را به سیما داده بودم .
وای خدا دیگه وضع از این بدتر ! دستم را در جیب مانتو و شلوار لی ام فرو بردم و دنبال پول میگشتم ، ولی حتی یک ریال هم پیدا نکردم .
شب قبل هم به خاطر استرس کنکور نخوابیده بودم و چون سر ظهر بود قارو غور شکمم هم نوبر شده بود .
برای اینکه از گزند آفتاب درامان بمانم رفتم و داخل ماشین نشستم . تصمیم گرفتم بخوابم تا هم خستگی ام برطرف شود و هم از فشار گرسنگی کاسته شود .
نیم ساعتی گذشته بود که با صدای ضربات آرامی که به پنجره ی ماشین میخورد چشم باز کردم . رویم را باز کردم و شهراد را دیدم که با لبخند نگاهم میکند . آن موقع مثل فرشته ی نجات برایم بود . ولی وقتی یاد نامردی اش افتادم ، کینه جای دوست داشتن را گرفت .
برای اینکه نشان دهم که آره من خسته بودم و خوابیدم و اینکه اینجا هستم دلیل دیگری جز این ندارد ، دوباره چشمانم را بستم .
چند ضربه به شیشه وارد شد و بعد از آن صدای شهراد آمد که گفت :
دیوانه بنزین آوردم . اگه در رو باز نکنی میرم ها .
جوابش را ندادم . یادم آمد که درها را قفل کرده بودم تا خطری من را تهدید نکند و از این بابت هم کمی را ضی بودم .
دوباره حرفش را تکرار کرد . اینبار هم جوابش را ندادم . تا اینکه دیدم خبری نشد . چشمانم را باز کردم و دیدم در فاصله ای نه چندان دور از من ایستاده و منتظر تاکسی است .
به دو بطری که در دست داشت نگاه کردم . راست گفته بود . بیچاره رفته بود تا برایم بنزین بیاورد . از ترس اینکه دوباره تنها شوم در ماشین را باز کردم و با صدای نسبتا بلندی صدایش زدم .
No comments:
Post a Comment