Saturday, August 22, 2009

قسمت هفتم

رویش را به طرفم برگرداند و در حالی که برای پنهان کردن خنده اش گوشه ی لبش را می خاراند به سمتم آمد . سپس با لحنی که بیش از پیش لجم را در می آورد پرسید :

امری داشتید ؟

بر اعصابم مسلط شدم و گفتم :

بنزین آوردی ؟

بنزین هایی را که در دستش بود را بالا گرفت و گفت :

میبینی که ؟

گفتم :

خب بیا زودتر بریم دیگه . گشنمه .

خنده ای کرد و به سمت باک بنزین ماشین رفت و بنزین ها را درونش ریخت . سپس در ماشین را باز کرد و نشست . من هم رفتم و کنارش نشستم و با هم به طرف منزلمان به راه افتادیم .

خنده ای کرد و سپس گفت :

وای که تو چقدر مغرور و لجبازی !

من ؟ باز خوبه اگه من لجبازم تو که نامردی چی ؟

خنده اش از روی صورتش محو شد و گفت :

من نامردم ؟

روی صندلی ام جابجا شدم و با لحن حق به جانبی جواب دادم :

آره .

خب اگه نامردم پس الان اینجا چکار میکنم ؟

نمیدونم . شاید برای ماشینت اومدی .

واقعا اینطور فکر میکنی ؟

ناگهان تمام بدنم یخ کرد . نگاهی به صورت زیبایش که آرام روبرو را نگاه میکرد انداختم و در دل این همه زیبا را ستودم . حسی متفاوت با دیگران نسبت به شهراد در خودم احساس میکردم . ولی هرچه بود زیبا و قشنگ بود .

با لحنی آرام گفتم :

خب من بخاطر کارم عذر میخوام .

نگاه مهربانش را به چشمانم دوخت و با لبخند همیشگی اش پاسخ داد :

اولن که خواهش میکنم . دوما ، مگه میشه من از دست تو ناراحت بشم ؟

خنده ای کردم و گفتم : چرا که نه .

او هم خندید و گفت : امتحان کن .

امتحان کردم .

خب کی ؟

تو دوران بچگی .

دوران بچگی ؟

آره دیگه . یادت نیست خونه ی شما بودیم ، رفتم بالای میز تا از روی کابینت گل سرم رو بردارم بعد پام گیر کرد به گلدونه عتیقه ی خاله و افتاد شکست ؟بعد که مامانم و خاله اومدن انداختم تقصیر تو ؟

با لحن شیرینی گفت :

به به چشمم روشن ! خب بقیش .

هیچی دیگه بعد مامانت دعوات کرد و گفت : برو تو اتاقت . بعد یکروز کامل تو اتاقت زندانی بودی ؟

باور کن شهراد هیچوقت اون نگاهت رو فراموش نمیکنم . داشتی میرفتی تو اتاقت ، همچین نگاهی کردی که موی تنم سیخ شد .

خب ؟

خب بهجمالت . همین بود دیگه .

پس من سه چهارتا پس گردنی به شما بدهکارم . نه ؟

اوا یعنی چی ؟ هی من هیچی نمیگم هی تو پرروتر میشی ؟

هر دو با هم شروع کردیم به خندیدن و بحث همینجا پایان یافت .

Thursday, August 20, 2009

قسمت ششم

گفتم: میدونم که فقط میخواستی بهونه بیاری ولی اشکالی نداره حالا هم اگر میشه یک لیوان آب زرشک برام بخر. شهراد اول چپ چپ نگاهم کرد سپس با لحن کش داری گفت : چشم .

به اولین آبمیوه فروشی که رسیدیم ، مشاین را متوقف کرد و برای خریدن آب زرشک از ماشین خارج شد .

دلیل اینکه آب زرشک را انتخاب کردم این بود که میدانستم شهراد از چیزهای ترش متنفر است به همین خاطر هم از او آب زرشک خواستم .

روی صندلی راننده نشستم و خیلی آرام با ناخن گیر زیر ناخن هایم را تمیز میکردم که ناگهان چشمم به آینه ی ماشین افتاد . درون آن را نگاه کردم و دیدم شهراد با یک لیوان آبمیوه در حال نزدیک شدن به ماشین است .

دستم را پیش بردم و سویچ را چرخاندم و ماشین روشن شد . شهراد تا خواست در را باز کند گازش را گرفتم و یک متر آنطرفتر نگه داشتم . چند دفعه این کار را انجام دادم . تا اینکه متوجه شدم شهرا سعی در آمدن نکرد . از داخل آینه دوباره نگاهی به او انداختم و دیدم که یک دستش را به کمر زده و با دست دیگر آبمیوه را میخورد .

دنده عقب گرفتم و جلوی پایش ترمز زدم . گفتم :

خیله خوب بیا بالا .

لیوان خالی را به دستم داد و لبخند پر معنایی زد و گفت :

نه . تو با ماشین برو . من با تاکسی هم میتوانم به سر کارم برم . راستی بنزین هم بزن . بای .

سپس از ماشین فاصله گرفت و منتظر تاکسی بود . چند دقیقه گذشت تا اینکه ماشینی برایش نگه داشت . او هم سریع سوار شد و از آنجا رفت .

ماشین را روشن کردم و به راه افتادم . هنوز چند متر بشتر نرفته بودم که ناگهان وسط بزرگراه ماشین خاموش کرد . بله . بنزین تموم کرده بودم اونم تو همچین شرایطی .

از ماشین پیاده شدم و دنده را خلاص کردم و ماشین را به طرف گوشه ی بزرگراه هل دادم .

برای چند ماشین دست تکان دادم ، ولی هیچ کدامشان نگه نداشتند . تا اینکه یک ماشین با دو سرنشین پسر برایم نگه داشتند .

یکی از آنها با لحن لوسی پرسید : خانوم خانوما مشکلی پیش اومده ؟

چهره ام در هم رفت و با اخم گفتم :

نه . ممنون . بفرمائید .

دوباره گفت :

حالا چرا اینقدر عصبانی ؟

جوابش را ندادم و به سمت ماشین رفتم و در کاپوت عقب را باز کردم و مشغول جستجو دبه ی بنزینی ، چیزی بودم که ناگهان حضور کسی را کنار خود احساس کردم .

رویم را برگرداندم و دیدم همان پسر کنارم ایستاده و اندامم را با چشمان دریده اش حریصانه نگاه میکند .

با لحن محکم ولی خشمگین گفتم :

یا همین الان از اینجا میری یا به قرآن مجید کاری میکنم که از کردت پشیمون بشی .

خنده ی زشتی کرد و گفت :

مثلا چکار ؟

قفل فرمان را از صندوق عقب درآوردم و رو بروی صورتش گرفتم .

یک گام به عقب برداشت و در حالی که به سمت ماشینشان میرفت گفت :

چهرت غلط اندازه . مهربونتر نشون میده . خداحافظ کوچولوی بد اخلاق . سپس همراه دوستش آنجا را ترک کردند .

حرصم گرفته بود . در ماشین را باز کردم که کیفم را بردارم تا اینکه متوجه شدم کیفم را به سیما داده بودم .

وای خدا دیگه وضع از این بدتر ! دستم را در جیب مانتو و شلوار لی ام فرو بردم و دنبال پول میگشتم ، ولی حتی یک ریال هم پیدا نکردم .

شب قبل هم به خاطر استرس کنکور نخوابیده بودم و چون سر ظهر بود قارو غور شکمم هم نوبر شده بود .

برای اینکه از گزند آفتاب درامان بمانم رفتم و داخل ماشین نشستم . تصمیم گرفتم بخوابم تا هم خستگی ام برطرف شود و هم از فشار گرسنگی کاسته شود .

نیم ساعتی گذشته بود که با صدای ضربات آرامی که به پنجره ی ماشین میخورد چشم باز کردم . رویم را باز کردم و شهراد را دیدم که با لبخند نگاهم میکند . آن موقع مثل فرشته ی نجات برایم بود . ولی وقتی یاد نامردی اش افتادم ، کینه جای دوست داشتن را گرفت .

برای اینکه نشان دهم که آره من خسته بودم و خوابیدم و اینکه اینجا هستم دلیل دیگری جز این ندارد ، دوباره چشمانم را بستم .

چند ضربه به شیشه وارد شد و بعد از آن صدای شهراد آمد که گفت :

دیوانه بنزین آوردم . اگه در رو باز نکنی میرم ها .

جوابش را ندادم . یادم آمد که درها را قفل کرده بودم تا خطری من را تهدید نکند و از این بابت هم کمی را ضی بودم .

دوباره حرفش را تکرار کرد . اینبار هم جوابش را ندادم . تا اینکه دیدم خبری نشد . چشمانم را باز کردم و دیدم در فاصله ای نه چندان دور از من ایستاده و منتظر تاکسی است .

به دو بطری که در دست داشت نگاه کردم . راست گفته بود . بیچاره رفته بود تا برایم بنزین بیاورد . از ترس اینکه دوباره تنها شوم در ماشین را باز کردم و با صدای نسبتا بلندی صدایش زدم .

Wednesday, August 19, 2009

ازم پرسید :دوستم داری ؟ گفتم : آره . گفت : چقدر ؟ گفتم از اینجا تا خدا ....اشک تو چشاش جمع شد و گفت : مگه الان نگفتی که خدا از هر چیز به ما نزدیکتره ؟

Sunday, August 16, 2009

بقیش

اعتراض کتبی به نمرتون رو با کلید روی کاپوت ماشین استاد مربوطه حک کنین .
به کرمای توی باغچتون کراتین بدین بخورن تا مار بشن .
به قهرمان دو سرعت المپیک ، فحش ناموسی بدید و پیاده فرار کنین .
توی لیوانی که برای آزمایش ... بهتون دادن چای کمرنگ بریزین و تحویلشون بدین .
برای کسی که کله ،دائما از مزایای ژل صحبت کنین .
مهموناتون رو با اصرار تا آخر شب نگه دارین ، اما بهشون شام ندین

Saturday, August 15, 2009

قسمت پنجم

آن شب تنها صحبتی که بین من و سیما رد و بدل میشد درمورد امتحان ی بود که فردا در پیش داشتیم .

راس ساعت شش شهراد آمد و ما را به حوزه برد ، دوست داشتم با شهراد قهر نبودم تا کمی درباره ی کنکور حرف میزد و کمی از اضطرابمان کم می شد ولی او هیچ چیز نگفت .

وقتی به حوزه رسیدیم ، رو به سیما کرد و گفت :

امتحانتون رو که دادید همینجا وایستید خودم میام دنبالتون .

سیما گفت :

چشم داداشی . پس تا بعد و خداحافظ .

شهراد هم از او خداحافظی کرد و رفت .

حتی یک خداحافظی خشک و خالی هم با من نکرد . الهی بمیری شهراد که اینقدر من رو نجزونی .

کنکور را به پایان رسانده بودیم . همه ی بچه ها یی که برای کنکور آمده بودند دو به دو با هم از در حوزه خارج میشدند . بعضی ها خوشحال بودند و بعضی ها هم بخاطر اینکه خراب کرده بودند سر پدر و مادرهایشان فریاد میزدند و پرخاش میکردند .

بیچاره پدر و مادر ها فقط نگاهشان میکردند و هیچی نمیگفتند .

من و سیما جز آن دسته ای بودیم که خوشحال از در حوزه خارج شدیم و سر خیابان به انتظار آقای ایکس شهراد خان منتظر ایستاده بودیم .

دقایقی گذشته بود که اتومبیل شهراد از دور نمایان شد .

سیما برایش دست تکان داد . چند لحظه بعد اتومبیلش جلوی پایمان ترمز زد . ما هم خیلی زود سوار شدیم و اتومبیل بار دیگر به حرکت درآمد .

در راه هی با خودم کلنجار میرفتم که باهاش آشتی کنم . با خودم میگفتم :

هر طور شده باهاش آشتی میکنم .

همین کار را هم کردم . چون پس از ایستادن ، از ماشین پیاده شدم و به او گفتم :

باشه باهات آشتی کردم ولی قبول کن حرفت اصلا خوب نبود . حالا بدو بیا پایین یک چایی در خدمتتون باشیم . سرش را از پنجره بیرون کرد و گفت : کیمیا اگر سیما میخواد خونتون وایسته از نظر من اشکالی نداره . ولی من کار دارم باید برم بیمارستان مریض دارم . از صبح هم بخاطر شما دوتا نرفتم سر کار . پس بی خیال شو لطفا .

بدون معطلی در جلوی ماشین را باز کردم و گفتم :

باشه پس منم با تو می یام .

شهرادگفت:

آخه....

وسط حرفش پریدم وگفتم:

دیگه آخه نداره زودترراه بیفت. شهراد هم حرکت کرد .