Tuesday, December 8, 2009

قسمت پانزدهم

به سختی خنده ام را مهارکردم و روبه مرد گفتم :

خب . حالا اگه لطف کنین و تیرو کان و بدین تا به قرارمون عمل کنم .

مرد لبخندی بر روی لبانش که در میان انبوه ریش و سبیل پنهان شده بود ظاهر شد .بعد از آن قوطی خالیی که در آن اطراف بود را روی یکی از درختان آنجا قرار داد و گفت :

بزن شیر زن ، ببینم چه کار میکنی ؟

سپس تیر و کمان را به دستم داد و خودش و بقیه کنار ایستادند .

تیر را داخل کمان قرار دادم وکمان را با تمام قدرتم به سمت گوشم کشیدم و پس از چند دقیقه ای که صرف تمرکز کردنم بود تیر را رها کردم .

همه سکوت کرده بودند و منتظر نتیجه ی کار بودند . که ناگهان قوطی با صدایی که ناشی از برخورد تیر با قوطی بود به زمین افتاد .

صدای تشویق و تحسین گفتن و هلهله ی زن ها دوباره بلند شد .

از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم . مردی که با اون به قول بچه ها شرط بندی کرده بودیم در حالی که لبخندی بر لب داشت به طرفم آمد.

لبخندی به رویش زدم و گفتم :

چطور بود ؟

گفت :

محشر بود . واقعا که شیرزنی !

به زور جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم :

ممنون .

در حالی که با انگشتان ضخیمش که حاصل کار و زحمت فراوان شبانه روزی بود گوشه ی لبش را میخاراند گفت:

خب ؟ شرطمون چی بود ؟

_ چی بود ؟

_ این بود که ما به شما اگر باختیم باید مقداری نان ، شیر و پنیر بدهیم.

خنده ای کردم و گفتم :

نه ممنون . همینکه تونستیم دقایقی رو در کنار شما باشیم و خوش بگذرونیم ، یک دنیا ارزش داشت . همین کافیه .

_ نه دخترم . مرده و حرفش . من نمیتونم زیر حرفی که زدم بزنم . حتی اگر الانم شما میباختید من دو روز شما را اینجا نگه میداشتم تا برایمان ماست درست کنید . الکی که نیست . هست ؟

_ نه . بر منکرش لعنت . خب پس هرکاری میخواهین بکنین ، لطفا یکم سریعتر .

بچه ها هم با من همصدا شدند .

مرد رفت و بعد از چند دقیقه با دست پر برگشت . دردستانش دو کیسه ی چرمی بود .

دو کیسه را گرفتیم و با خداحافظیه گرمی از همدیگر جدا شدیم و دوباره به راهمان ادامه دادیم .

از خوشحالی یادم رفته بود دلیل غیبت آنها را بپرسم . در این میان نیما پرسید : کیمیا این تن کفن شه چطوری اینقدر دقیق تونستی تیر اندازی کنی ؟ در حالی که میخندیدم گفتم : این به خاطر اینه که من کلاس تیر اندازی میرم . _ بچه پر رو تو کلاس تیر اندازی میرفتی و به ما نمیگفتی ! نگین گفت: بسکه دختر داییم فروتنه . نادراز داخل آینه نگاهی انداخت و گفت:

شاید هم حسودیش میشده .

خندیدمو گفتم :

من حسودی کنم ؟! به چی ؟!

دوباره گفت :

بهاینکه ما هم بریم کلاس تیراندازی .

خنده ای کردم و گفتم :

خب موضوعی نبود که بهتون بگم . والا الان همه از این کلاسا میرن .

نیما با حالت نمکینی گفت :

ببخشید دختر دایی جان . من غلط کردم . الان باز ناراحت میشی بعد بیا و درستش کن .

نگاه عاقل اندر صفیهی بهش انداختم که باعث شد صدای خنده اش فضای ماشین را پر کند .

مناظر اطراف آنقدر زیبا بود که ما را به سکوت کردن وادارکرده بود .زمین های برنجی که صاف و یک دست در حال رشد کردن بودند . چوپانی که زیر درختی نشسته بود و آهنگی را که نشان دهنده ی قلبی شکسته را داشت را با فلوت میزد و آسمانی پر ابر که اجازه ی خود نمایی خورشید را با آن پرتوهای درخشان را نمیداد.همگی چشم هر بیننده ای را به خودش خیره میکرد .

ساعت 2 بود که به خانه ی عمو رسیدیم . نادر چند بوق ممتد زد که بابا علی آمد و در را برویمان باز کرد .

وارد حیاط بزرگی شدیم که بیشتر شبیه باغ بود تا حیاط و امارتی اربابی که از پدر بزرگم به عمویم به ارث رسیده بود. بلافاصله عمو و بچه هایش و زن عمویم به استقبالمان آمدند بعد از احوالپرسی های مکرر عمو ما را به داخل خانه راهنمایی کرد .

هنوز چند دقیقه ای از نشستنمان نگذشته بود که با ورود پسر عمویم روزبه دوباره بلند شدیم .

با همه سلام و علیک کرد و وقتی که روبروی من قرار گرفت متوجه لرزش دستانش شدم . آرام دستش را جلو آورد و من هم در جواب با او دستم را دراز کردم و باهم دست دادیم . سپس آرام نشستم .

روزبه هم در بین نیما و نادر نشست .

نمیدونستم چرا ، هروقت روزبه رو میدیدم ، احساسی پیدا میکردم که نمیتونستم کنترلش کنم و همین احساس هم بود که هیچ وقت نمیذاشت مستقیم به چشماش نگاه کنم .

در این افکار بودم که روزبه گفت :

کیمیا ، زیاد ناراحت نباش من هم که مدتی برای تحصیل به اصفهان رفته بودم احساس تو رو داشتم . چشم به هم بزنی تموم شده و مامان بابات اینجاین .

لبخندی زدم و گفتم :

نه من از اینکه اونا کنارم نیستن درسته که ناراحتم . ولی بچه که نیستم که نتونم احساساتم رو کنترل کنم .

زن عمو گفت :

آره که بچه نیست . دیگه باید عروست کنیم عزیزم .

نگاهم به نگاه مشتاق روزبه افتاد . سرم رو سریع پایین انداختم و به گل های قالی خیره شدم .

نیما طبق معمول و با لحن همیشگی اش گفت :

واه واه . دختر چرا اینقدر قرمز شدی ؟!به خودت نگیر شوخی کردن باهات . هیچکس نمیاد تو رو بگیره . مگه دختر قحط اومده ؟ آره خب . میاد ولی حتما یا کوره یا کر . کور برای اینکه رفتاراتو نمیبینه و کر هم جیغاتو نمیشنوه .

جلوی عمو و بقیه نمیتونستم جوابشو بدم . از روی حرص لبخندی به رویش زدم و با غیض گفتم :

خب . شما یک لحظه بیا بیرون بهت بگم .

نیما چینی به پیشونی انداخت و گفت :

نه . همین جا بگو . سرده بیرون . سرما میخوری ها .

_ شما نگران سرما خوردن من نباش . یک لحظه بیا بیرون .

نگین پادرمیونی کرد و گفت :

کیمیا ولش کن . ببخشش . یکم زیادی پررویه داداشم .

گفتم :

یکم ؟

خندید و گفت :

نه میدونم . خیلی .

سپس همه شروع کردیم به خندیدن .

روزبه مهندس عمران و مردی بود قد بلند و چهار شونه ، با موهایی حالت دار که همیشه به طرف بالا شونشون میکرد و حرص منو سر این مسئله در میاورد . با چشمانی مشکی ،پوستی سبزه که ریشی پروفسوری رویش قرار داشت و چهره اش را مردانه تر و قشنگ تر میکرد .

احساس میکردم باید خبرایی تو ذهنش درموردم باشه . این رو از نگاه های لحظه به لحظه و مشتاقش نسبت به خودم میدیدمو میفهمیدم .

احساس گناه میکردم . من واقعا اونو دوسش نداشتم و این هم از رفتارام مشخص بود . ولی اون این موضوع رو نمیفهمید .

نزدیک های ظهر بود که همراه دختر عمو ها و پسر عمو ها به طرف دریا رفتیم و ساعتی را در کنار دریا گذراندیم .

ساحل پر بود از آدم های جور واجور . چه بد ، چه خوب همه شان تن به آب زده بودند . به نادر گفتم :

ببین همه رفتن تو دریا بیا ماهم بریم .

نادر با مهربانی نگاهم کرد و گفت : بذار بچه ها رو صدا بزنم . اونوقت هممون با هم میریم . در همین حین بلند شد و به طرف بچه ها رفت . داشت با روزبه صحبت میکرد و بعد از چند کلمه ای که با او صحبت کرد ، روزبه نگاهی به من انداخت و بلافاصله همه ی بچه ها را صدا زد و پس از گذشت چند دقیقه همگی کنار هم جمع شدیم .

رو به نادر کردم و گفتم :

حالا میشه رفت ؟

نادر دستانش را از هم باز کرد و گفت :

خواهش میکنم اجازه ی ما هم دست شماست .

نیما با خنده گفت :

بچه ها آستینای شلواراتونو بدین بالا بریم آب بازی .

همه از این حرف او زدیم زیر خنده .

به قول او آستینای شلوار لی ام را بالا دادم و کفشهایم را درآوردمو کنار ساحل گذاشتم . خیلی آرام نزدیک دریا رفتم .

آب و باد از دور که به هم میرسیدن همدیگر را درآغوش میگرفتند و این بین عمرشونو در این فاصله ی کوتاه و در آغوش هم میگذراندند و سرانجام برای مردن و ترک یکدیگر به طرف ساحل می آمدند . ولی راستی چرا اینقدر عجله میکردن ؟ دنبال چی بودن که در درکنار هم بودنشان نبود ؟ خدا میداند ؟

در افکار خودم بودم که موج بزرگی با بیرحمی تمام آمد و تا بالای کمرم را خیس کرد . جیغ آرامی کشیدم و به عقب برگشتم .

نیما هولم داد و گفت :

بدو کیمیا . حالا که اینقدر خیس شدی دیگه ناز نکن . بیا آب بازی .

دستش رو گرفتم و کشیدم و با هم وارد دریا شدیم .

روی زانوهام نشسته بودم و آب تقریبا تا زیر گلوم اومده بود که نیمای ... سرم رو کرد زیر آب .

حرکتش واقعا یهویی بود .

بلاخره تونستم از دستش فرار کنم . داشت دنبالم میگشت که یهو از پشت زیر پایش زدم و باعث شد بیفته کف دریا . بیچاره کلی آب خورد .

خیلی راحت تونست بیاد بالا . به زور سرم رو کرد زیر آب . نفهمیدم یهو چطور شد که دیگر چیزی نفهمیدم .

4 comments:

  1. salam mahshid khanumi
    khubi ?
    delam baratoon ghade . shode !!!!
    romanet ro ham ba jediat donbal mikonam
    ye chand vaghti nemishod cm bezaram
    omidvaram indafe beshe
    chera ghesmate badisho nemizari ?

    ReplyDelete
  2. salam mahshid
    taze umadam bloget az to azad club (bahare)
    mesle in ke bayad az aval bekhunam am vase in ke bedunam ghalamet chejoriye in ghesmatoo khondam.man be sher o dastan alaghe daram ama nemitunam chizi benevisam.kheyli khube ke inghda ravoon o khoob mitooni benevisi.
    movafagh bashii
    hatmane hatman az aval mishinam mikhunam ta biyam to bagh

    ReplyDelete
  3. salam...
    khasteh nabashid, mosalaman bara ghezavat kardan dar morede dastanhatoon bayad bish az ye ghesmat ro khoonad... vali dar morede hamin ye ghesmat k man khoondam mitoonam ino begam k dar kol khoobe, faghat lahne neveshte hame ja yeksan nist, gahi adabi mishi, gahi mohavere, albate mohaverei shodan vaghti k naghle gholi hast iradi nadare, vali jahaye dige ham in b cheshm miad... felan hamin, jesarate mano bebakhshid

    ReplyDelete
  4. pas koo baghiash ?
    ha ?

    ReplyDelete