آنشب خیلی خوش گذشت چون هم بعد از مدت ها دور هم جمع شده بودیم ، و هم چون تونسته بودیم روی پسرها را کم کنیم .
ساعتی از نیمه شب گذشته بود که مهمانی تمام شد و همه رفتند .
خسته روی مبل نشسته بودم و نفهمیدم چه شد که همانجا خوابم برد .
دستی را روی شانه ام حس کردم . چشمانم را باز کردم و پدر را روبروی خودم دیدم .
پدربا لبخندی که بر لب داشت گفت :
بلند شو بابا جون برو رو تختت بخواب . میدونم که خیلی خسته ای . امشب واقعا کدبانویی کردی .بلند شو دیگه . بلند شو
سپس دستم را گرفت و بلندم کرد .
با خواب آلودگی گفتم :
بابا جون خودم میرم . شما برین بخوابین .
پدر سرم را بوسید و شب بخیر گفت و ازم فاصله گرفت
چشمهایم نیمه باز بود یا بهتره بگم تقریبا خواب بودم که داشتم از پله ها بالا میرفتم .
پدر تقریبا با حالت فریاد گفت :
مواظب باش .
خواب از سرم پرید . رویم را به طرفش برگرداندم و گفتم :
چی شد ؟
پدر خنده ای کرد و گفت :
داشتی میخوردی زمین .
به پله هایی که جلوی رویم بود نگاهی انداختم و گفتم :
راست میگین ها . خب واقعا خوب شد که گفتین . حالا بابا جون دیگه مطمئن باشین و برین بخوابین .
پدر با شک نگاهی به من انداخت و گفت :
مطمئنی ؟
لبخندی از سر اطمینان به رویش زدم و گفتم :
مطمئن مطمئن .
سپس از پله ها بالا رفتم .
ولی پدر هنوز پایین پله ها ایستاده بود و رفتنم را تماشا میکرد . یا بهتر بگم مواظب بود که خواب نباشم
روزها از پی هم میگذشت و من و سیما هم مشتاقانه منتظر نتایج کنکور بودیم .
مادربزرگ پدریم به خاطر بیماری که داشتن چند هفته ای را در بیمارستان به سر میبردن . فردا قرار بود همگی با هم به ملاقاتشون بریم .
صبح بعد از خوردن صبحانه به سمت بیمارستان به راه افتادیم .
وقتی وارد بیمارستان شدیم بوی داروهای ضد عفونی کننده که تمام سالن را پر کرده بود مشاممان را آزرد ،پدر به سوی یکی از اتاق ها رفت و واردش شد و پس از چند دقیقه ای برگشت و به ما علامت داد که بیاییم . از حضور عمه ام با خانواده اش در اتاق زیاد تعجب نکردم ولی از دیدن خاله سوسن واقعا تعجب کردم
شهراد هم با روپوش زیبای مخصوص پزشک ها بالای سر مادربزرگ ایستاده بود و به حرف های بقیه گوش میداد
با همه سلام و احوالپرسی کردیم . به سمت مادربزرگ که خیلی آرام روی تخت دراز کشیده بود و ما را نگاه میکرد رفتم و گونه اش را بوسیدم .
سرم را در میان دستانش گرفت و پیشانی ام را بوسید . خنده ای کردم و گفتم :
خوبین ؟
لبخند تلخی بر روی لبانش نقش بست و در همان حال گفت :
تو چی دوست داری ؟
با لبخند گفتم :
خب معلومه دیگه . اینکه سالم و سرحال باشین
ای دخترم . چیزی که عیان است ، چه حاجت به بیان است ؟ خودت که داری میبینی .
آره که میبینم . چه کار کردین که از منم سالمترین ؟ رازتون رو به من بگین . خواهش میکنم
خنده ای کرد و گفت :
من رازی ندارم که نخوام به تو بگم . الکی هم امیدوارم نکن . میدونم که رفتنیم
پدر گفت :
اا این چه حرفیه مادر جان ؟
شما هیچیتون نیست . دیگه هم از این حرفا نزنین ها
مادر بزرگ در حالی که با گوشه ی روسری اش اشکش را پاک میکرد گفت :
چشم
خواستم از روی تخت مادر بزرگ که لبه اش نشسته بودم بلند شوم که چشمم به شهراد خورد
چشمکی زد و بعد از آن هم لبخندی معنی دار بر روی لبانش ظاهر شد .
گفتم :
آقای دکتر عذر میخوام . فکر کنم چشمتون پرید .
دخترها که چشمک او را دیدیه بودند و حرف من رو هم شنیدند یکهو زدند زیر خنده .
شهراد هم برای اینکه کم نیاورده باشه گفت :
آره . نمیدونم چرا چند روزه که همینطوری میشم
گفتم :
چند روز ؟
مستقیم به چشمهایم نگاه کرد و با قاطعیت جواب داد :
بله . فقط چند روز .
بله . متوجه شده بودم
سپس رفتم کنار سیما و بقیه ی دخترا ایستادم .
سیما گفت :
حرفت خیلی باحال بود . ولی داداشم گناه داره
نگاهی به سرتاپایش انداختم و گفتم :
واه واه چه برادر دوست شدی تو !!!
خنده ای کرد و گفت :
خیلی وقته
دستم را دور شانه اش انداختم و گفتم :
نه اصلا هم گناه نداره من گناه دارم . تورو خدا یکی هوای من رو هم داشته باشه .
سیما دوباره گفت :
من که از همون اول هوادار تو بودم و هستم .
نگاهی به صورت نمکین و زیبایش انداختم و با نگاهم ازش تشکر کردم
نیما سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت . فقط گه گاهی به سیما نگاه میکرد و لبخند بر روی لبانش ظاهر میشد
فهمیدم که باید چیزی در میون باشه
مادر و پدر و بقیه هم با مادربزرگ حرف میزدند و سعی میکردند امیدوارش کنن .
رو به نیما کردم و گفتم :
چی شده ؟ بد نگاه میکنی ؟
هول شده بود .به خودش مسلط شد و با بیخیالی همیشگی اش گفت :
دارم به این نگاه میکنم که امروز چقدر زشت شدی
همه ی پسر ها شروع کردن به خندیدن .
بهم برخورد کرده بود ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم :
خب پس چرا به سیما نگاه میکردی ؟
سکوت کرده بود و فقط نگاهم میکرد . لبخندی پیروز مندانه برویش زدم و گفتم :
خب داشتی میگفتی ؟
من به سیما خانوم نگاه نمیکردم
راستی ؟
بزرگترها که اصلا متوجه ما نشده بودند هنوز با مادر بزرگ صحبت میکردند و میخندیدن
و من هم از این موضوع راضی بودم
نیما گفت :
داشتم تو رو با سیما خانوم مقایسه میکردم
دوباره همه شان شروع کردن به خندیدن
حرصم گرفته بود و بیشتر بخاطر این بود که جوابی برای حرفی که نیما زده بود نداشتم .با اینهمه باز هم به روی خودم نیاوردم و گفتم :
نمیدونم واالله چی باید بگم .
دوباره گفت :
لازم نیست دیگه چیزی بگی . حرفایی رو که باید زده میشد ، من گفتم .
دوباره همه شان شروع کردن به خندیدن .
ما دخترها هم از ساختمان بیمارستان خارج شدیم و به محوطه اش رفتیم .
بدجوری حرصم گرفته بود . با اینکه میدونستم همه شون از دیشب ناراحتن ولی بازم اعصابمو ریختن بهم .
mahshid hunam minam
ReplyDeletealan hame ghesmataro save kardam ke badan beram khune bekhnam .... bayad haman jaleb bahse
tace care zud tar ghesmataye jadido bezar
boooooooooooooooooooooosss