به سختی خنده ام را مهارکردم و روبه مرد گفتم :
خب . حالا اگه لطف کنین و تیرو کان و بدین تا به قرارمون عمل کنم .
مرد لبخندی بر روی لبانش که در میان انبوه ریش و سبیل پنهان شده بود ظاهر شد .بعد از آن قوطی خالیی که در آن اطراف بود را روی یکی از درختان آنجا قرار داد و گفت :
بزن شیر زن ، ببینم چه کار میکنی ؟
سپس تیر و کمان را به دستم داد و خودش و بقیه کنار ایستادند .
تیر را داخل کمان قرار دادم وکمان را با تمام قدرتم به سمت گوشم کشیدم و پس از چند دقیقه ای که صرف تمرکز کردنم بود تیر را رها کردم .
همه سکوت کرده بودند و منتظر نتیجه ی کار بودند . که ناگهان قوطی با صدایی که ناشی از برخورد تیر با قوطی بود به زمین افتاد .
صدای تشویق و تحسین گفتن و هلهله ی زن ها دوباره بلند شد .
از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم . مردی که با اون به قول بچه ها شرط بندی کرده بودیم در حالی که لبخندی بر لب داشت به طرفم آمد.
لبخندی به رویش زدم و گفتم :
چطور بود ؟
گفت :
محشر بود . واقعا که شیرزنی !
به زور جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم :
ممنون .
در حالی که با انگشتان ضخیمش که حاصل کار و زحمت فراوان شبانه روزی بود گوشه ی لبش را میخاراند گفت:
خب ؟ شرطمون چی بود ؟
_ چی بود ؟
_ این بود که ما به شما اگر باختیم باید مقداری نان ، شیر و پنیر بدهیم.
خنده ای کردم و گفتم :
نه ممنون . همینکه تونستیم دقایقی رو در کنار شما باشیم و خوش بگذرونیم ، یک دنیا ارزش داشت . همین کافیه .
_ نه دخترم . مرده و حرفش . من نمیتونم زیر حرفی که زدم بزنم . حتی اگر الانم شما میباختید من دو روز شما را اینجا نگه میداشتم تا برایمان ماست درست کنید . الکی که نیست . هست ؟
_ نه . بر منکرش لعنت . خب پس هرکاری میخواهین بکنین ، لطفا یکم سریعتر .
بچه ها هم با من همصدا شدند .
مرد رفت و بعد از چند دقیقه با دست پر برگشت . دردستانش دو کیسه ی چرمی بود .
دو کیسه را گرفتیم و با خداحافظیه گرمی از همدیگر جدا شدیم و دوباره به راهمان ادامه دادیم .
از خوشحالی یادم رفته بود دلیل غیبت آنها را بپرسم . در این میان نیما پرسید : کیمیا این تن کفن شه چطوری اینقدر دقیق تونستی تیر اندازی کنی ؟ در حالی که میخندیدم گفتم : این به خاطر اینه که من کلاس تیر اندازی میرم . _ بچه پر رو تو کلاس تیر اندازی میرفتی و به ما نمیگفتی ! نگین گفت: بسکه دختر داییم فروتنه . نادراز داخل آینه نگاهی انداخت و گفت:
شاید هم حسودیش میشده .
خندیدمو گفتم :
من حسودی کنم ؟! به چی ؟!
دوباره گفت :
بهاینکه ما هم بریم کلاس تیراندازی .
خنده ای کردم و گفتم :
خب موضوعی نبود که بهتون بگم . والا الان همه از این کلاسا میرن .
نیما با حالت نمکینی گفت :
ببخشید دختر دایی جان . من غلط کردم . الان باز ناراحت میشی بعد بیا و درستش کن .
نگاه عاقل اندر صفیهی بهش انداختم که باعث شد صدای خنده اش فضای ماشین را پر کند .
مناظر اطراف آنقدر زیبا بود که ما را به سکوت کردن وادارکرده بود .زمین های برنجی که صاف و یک دست در حال رشد کردن بودند . چوپانی که زیر درختی نشسته بود و آهنگی را که نشان دهنده ی قلبی شکسته را داشت را با فلوت میزد و آسمانی پر ابر که اجازه ی خود نمایی خورشید را با آن پرتوهای درخشان را نمیداد.همگی چشم هر بیننده ای را به خودش خیره میکرد .
ساعت 2 بود که به خانه ی عمو رسیدیم . نادر چند بوق ممتد زد که بابا علی آمد و در را برویمان باز کرد .
وارد حیاط بزرگی شدیم که بیشتر شبیه باغ بود تا حیاط و امارتی اربابی که از پدر بزرگم به عمویم به ارث رسیده بود. بلافاصله عمو و بچه هایش و زن عمویم به استقبالمان آمدند بعد از احوالپرسی های مکرر عمو ما را به داخل خانه راهنمایی کرد .
هنوز چند دقیقه ای از نشستنمان نگذشته بود که با ورود پسر عمویم روزبه دوباره بلند شدیم .
با همه سلام و علیک کرد و وقتی که روبروی من قرار گرفت متوجه لرزش دستانش شدم . آرام دستش را جلو آورد و من هم در جواب با او دستم را دراز کردم و باهم دست دادیم . سپس آرام نشستم .
روزبه هم در بین نیما و نادر نشست .
نمیدونستم چرا ، هروقت روزبه رو میدیدم ، احساسی پیدا میکردم که نمیتونستم کنترلش کنم و همین احساس هم بود که هیچ وقت نمیذاشت مستقیم به چشماش نگاه کنم .
در این افکار بودم که روزبه گفت :
کیمیا ، زیاد ناراحت نباش من هم که مدتی برای تحصیل به اصفهان رفته بودم احساس تو رو داشتم . چشم به هم بزنی تموم شده و مامان بابات اینجاین .
لبخندی زدم و گفتم :
نه من از اینکه اونا کنارم نیستن درسته که ناراحتم . ولی بچه که نیستم که نتونم احساساتم رو کنترل کنم .
زن عمو گفت :
آره که بچه نیست . دیگه باید عروست کنیم عزیزم .
نگاهم به نگاه مشتاق روزبه افتاد . سرم رو سریع پایین انداختم و به گل های قالی خیره شدم .
نیما طبق معمول و با لحن همیشگی اش گفت :
واه واه . دختر چرا اینقدر قرمز شدی ؟!به خودت نگیر شوخی کردن باهات . هیچکس نمیاد تو رو بگیره . مگه دختر قحط اومده ؟ آره خب . میاد ولی حتما یا کوره یا کر . کور برای اینکه رفتاراتو نمیبینه و کر هم جیغاتو نمیشنوه .
جلوی عمو و بقیه نمیتونستم جوابشو بدم . از روی حرص لبخندی به رویش زدم و با غیض گفتم :
خب . شما یک لحظه بیا بیرون بهت بگم .
نیما چینی به پیشونی انداخت و گفت :
نه . همین جا بگو . سرده بیرون . سرما میخوری ها .
_ شما نگران سرما خوردن من نباش . یک لحظه بیا بیرون .
نگین پادرمیونی کرد و گفت :
کیمیا ولش کن . ببخشش . یکم زیادی پررویه داداشم .
گفتم :
یکم ؟
خندید و گفت :
نه میدونم . خیلی .
سپس همه شروع کردیم به خندیدن .
روزبه مهندس عمران و مردی بود قد بلند و چهار شونه ، با موهایی حالت دار که همیشه به طرف بالا شونشون میکرد و حرص منو سر این مسئله در میاورد . با چشمانی مشکی ،پوستی سبزه که ریشی پروفسوری رویش قرار داشت و چهره اش را مردانه تر و قشنگ تر میکرد .
احساس میکردم باید خبرایی تو ذهنش درموردم باشه . این رو از نگاه های لحظه به لحظه و مشتاقش نسبت به خودم میدیدمو میفهمیدم .
احساس گناه میکردم . من واقعا اونو دوسش نداشتم و این هم از رفتارام مشخص بود . ولی اون این موضوع رو نمیفهمید .
نزدیک های ظهر بود که همراه دختر عمو ها و پسر عمو ها به طرف دریا رفتیم و ساعتی را در کنار دریا گذراندیم .
ساحل پر بود از آدم های جور واجور . چه بد ، چه خوب همه شان تن به آب زده بودند . به نادر گفتم :
ببین همه رفتن تو دریا بیا ماهم بریم .
نادر با مهربانی نگاهم کرد و گفت : بذار بچه ها رو صدا بزنم . اونوقت هممون با هم میریم . در همین حین بلند شد و به طرف بچه ها رفت . داشت با روزبه صحبت میکرد و بعد از چند کلمه ای که با او صحبت کرد ، روزبه نگاهی به من انداخت و بلافاصله همه ی بچه ها را صدا زد و پس از گذشت چند دقیقه همگی کنار هم جمع شدیم .
رو به نادر کردم و گفتم :
حالا میشه رفت ؟
نادر دستانش را از هم باز کرد و گفت :
خواهش میکنم اجازه ی ما هم دست شماست .
نیما با خنده گفت :
بچه ها آستینای شلواراتونو بدین بالا بریم آب بازی .
همه از این حرف او زدیم زیر خنده .
به قول او آستینای شلوار لی ام را بالا دادم و کفشهایم را درآوردمو کنار ساحل گذاشتم . خیلی آرام نزدیک دریا رفتم .
آب و باد از دور که به هم میرسیدن همدیگر را درآغوش میگرفتند و این بین عمرشونو در این فاصله ی کوتاه و در آغوش هم میگذراندند و سرانجام برای مردن و ترک یکدیگر به طرف ساحل می آمدند . ولی راستی چرا اینقدر عجله میکردن ؟ دنبال چی بودن که در درکنار هم بودنشان نبود ؟ خدا میداند ؟
در افکار خودم بودم که موج بزرگی با بیرحمی تمام آمد و تا بالای کمرم را خیس کرد . جیغ آرامی کشیدم و به عقب برگشتم .
نیما هولم داد و گفت :
بدو کیمیا . حالا که اینقدر خیس شدی دیگه ناز نکن . بیا آب بازی .
دستش رو گرفتم و کشیدم و با هم وارد دریا شدیم .
روی زانوهام نشسته بودم و آب تقریبا تا زیر گلوم اومده بود که نیمای ... سرم رو کرد زیر آب .
حرکتش واقعا یهویی بود .
بلاخره تونستم از دستش فرار کنم . داشت دنبالم میگشت که یهو از پشت زیر پایش زدم و باعث شد بیفته کف دریا . بیچاره کلی آب خورد .
خیلی راحت تونست بیاد بالا . به زور سرم رو کرد زیر آب . نفهمیدم یهو چطور شد که دیگر چیزی نفهمیدم .