Tuesday, December 8, 2009

قسمت پانزدهم

به سختی خنده ام را مهارکردم و روبه مرد گفتم :

خب . حالا اگه لطف کنین و تیرو کان و بدین تا به قرارمون عمل کنم .

مرد لبخندی بر روی لبانش که در میان انبوه ریش و سبیل پنهان شده بود ظاهر شد .بعد از آن قوطی خالیی که در آن اطراف بود را روی یکی از درختان آنجا قرار داد و گفت :

بزن شیر زن ، ببینم چه کار میکنی ؟

سپس تیر و کمان را به دستم داد و خودش و بقیه کنار ایستادند .

تیر را داخل کمان قرار دادم وکمان را با تمام قدرتم به سمت گوشم کشیدم و پس از چند دقیقه ای که صرف تمرکز کردنم بود تیر را رها کردم .

همه سکوت کرده بودند و منتظر نتیجه ی کار بودند . که ناگهان قوطی با صدایی که ناشی از برخورد تیر با قوطی بود به زمین افتاد .

صدای تشویق و تحسین گفتن و هلهله ی زن ها دوباره بلند شد .

از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم . مردی که با اون به قول بچه ها شرط بندی کرده بودیم در حالی که لبخندی بر لب داشت به طرفم آمد.

لبخندی به رویش زدم و گفتم :

چطور بود ؟

گفت :

محشر بود . واقعا که شیرزنی !

به زور جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم :

ممنون .

در حالی که با انگشتان ضخیمش که حاصل کار و زحمت فراوان شبانه روزی بود گوشه ی لبش را میخاراند گفت:

خب ؟ شرطمون چی بود ؟

_ چی بود ؟

_ این بود که ما به شما اگر باختیم باید مقداری نان ، شیر و پنیر بدهیم.

خنده ای کردم و گفتم :

نه ممنون . همینکه تونستیم دقایقی رو در کنار شما باشیم و خوش بگذرونیم ، یک دنیا ارزش داشت . همین کافیه .

_ نه دخترم . مرده و حرفش . من نمیتونم زیر حرفی که زدم بزنم . حتی اگر الانم شما میباختید من دو روز شما را اینجا نگه میداشتم تا برایمان ماست درست کنید . الکی که نیست . هست ؟

_ نه . بر منکرش لعنت . خب پس هرکاری میخواهین بکنین ، لطفا یکم سریعتر .

بچه ها هم با من همصدا شدند .

مرد رفت و بعد از چند دقیقه با دست پر برگشت . دردستانش دو کیسه ی چرمی بود .

دو کیسه را گرفتیم و با خداحافظیه گرمی از همدیگر جدا شدیم و دوباره به راهمان ادامه دادیم .

از خوشحالی یادم رفته بود دلیل غیبت آنها را بپرسم . در این میان نیما پرسید : کیمیا این تن کفن شه چطوری اینقدر دقیق تونستی تیر اندازی کنی ؟ در حالی که میخندیدم گفتم : این به خاطر اینه که من کلاس تیر اندازی میرم . _ بچه پر رو تو کلاس تیر اندازی میرفتی و به ما نمیگفتی ! نگین گفت: بسکه دختر داییم فروتنه . نادراز داخل آینه نگاهی انداخت و گفت:

شاید هم حسودیش میشده .

خندیدمو گفتم :

من حسودی کنم ؟! به چی ؟!

دوباره گفت :

بهاینکه ما هم بریم کلاس تیراندازی .

خنده ای کردم و گفتم :

خب موضوعی نبود که بهتون بگم . والا الان همه از این کلاسا میرن .

نیما با حالت نمکینی گفت :

ببخشید دختر دایی جان . من غلط کردم . الان باز ناراحت میشی بعد بیا و درستش کن .

نگاه عاقل اندر صفیهی بهش انداختم که باعث شد صدای خنده اش فضای ماشین را پر کند .

مناظر اطراف آنقدر زیبا بود که ما را به سکوت کردن وادارکرده بود .زمین های برنجی که صاف و یک دست در حال رشد کردن بودند . چوپانی که زیر درختی نشسته بود و آهنگی را که نشان دهنده ی قلبی شکسته را داشت را با فلوت میزد و آسمانی پر ابر که اجازه ی خود نمایی خورشید را با آن پرتوهای درخشان را نمیداد.همگی چشم هر بیننده ای را به خودش خیره میکرد .

ساعت 2 بود که به خانه ی عمو رسیدیم . نادر چند بوق ممتد زد که بابا علی آمد و در را برویمان باز کرد .

وارد حیاط بزرگی شدیم که بیشتر شبیه باغ بود تا حیاط و امارتی اربابی که از پدر بزرگم به عمویم به ارث رسیده بود. بلافاصله عمو و بچه هایش و زن عمویم به استقبالمان آمدند بعد از احوالپرسی های مکرر عمو ما را به داخل خانه راهنمایی کرد .

هنوز چند دقیقه ای از نشستنمان نگذشته بود که با ورود پسر عمویم روزبه دوباره بلند شدیم .

با همه سلام و علیک کرد و وقتی که روبروی من قرار گرفت متوجه لرزش دستانش شدم . آرام دستش را جلو آورد و من هم در جواب با او دستم را دراز کردم و باهم دست دادیم . سپس آرام نشستم .

روزبه هم در بین نیما و نادر نشست .

نمیدونستم چرا ، هروقت روزبه رو میدیدم ، احساسی پیدا میکردم که نمیتونستم کنترلش کنم و همین احساس هم بود که هیچ وقت نمیذاشت مستقیم به چشماش نگاه کنم .

در این افکار بودم که روزبه گفت :

کیمیا ، زیاد ناراحت نباش من هم که مدتی برای تحصیل به اصفهان رفته بودم احساس تو رو داشتم . چشم به هم بزنی تموم شده و مامان بابات اینجاین .

لبخندی زدم و گفتم :

نه من از اینکه اونا کنارم نیستن درسته که ناراحتم . ولی بچه که نیستم که نتونم احساساتم رو کنترل کنم .

زن عمو گفت :

آره که بچه نیست . دیگه باید عروست کنیم عزیزم .

نگاهم به نگاه مشتاق روزبه افتاد . سرم رو سریع پایین انداختم و به گل های قالی خیره شدم .

نیما طبق معمول و با لحن همیشگی اش گفت :

واه واه . دختر چرا اینقدر قرمز شدی ؟!به خودت نگیر شوخی کردن باهات . هیچکس نمیاد تو رو بگیره . مگه دختر قحط اومده ؟ آره خب . میاد ولی حتما یا کوره یا کر . کور برای اینکه رفتاراتو نمیبینه و کر هم جیغاتو نمیشنوه .

جلوی عمو و بقیه نمیتونستم جوابشو بدم . از روی حرص لبخندی به رویش زدم و با غیض گفتم :

خب . شما یک لحظه بیا بیرون بهت بگم .

نیما چینی به پیشونی انداخت و گفت :

نه . همین جا بگو . سرده بیرون . سرما میخوری ها .

_ شما نگران سرما خوردن من نباش . یک لحظه بیا بیرون .

نگین پادرمیونی کرد و گفت :

کیمیا ولش کن . ببخشش . یکم زیادی پررویه داداشم .

گفتم :

یکم ؟

خندید و گفت :

نه میدونم . خیلی .

سپس همه شروع کردیم به خندیدن .

روزبه مهندس عمران و مردی بود قد بلند و چهار شونه ، با موهایی حالت دار که همیشه به طرف بالا شونشون میکرد و حرص منو سر این مسئله در میاورد . با چشمانی مشکی ،پوستی سبزه که ریشی پروفسوری رویش قرار داشت و چهره اش را مردانه تر و قشنگ تر میکرد .

احساس میکردم باید خبرایی تو ذهنش درموردم باشه . این رو از نگاه های لحظه به لحظه و مشتاقش نسبت به خودم میدیدمو میفهمیدم .

احساس گناه میکردم . من واقعا اونو دوسش نداشتم و این هم از رفتارام مشخص بود . ولی اون این موضوع رو نمیفهمید .

نزدیک های ظهر بود که همراه دختر عمو ها و پسر عمو ها به طرف دریا رفتیم و ساعتی را در کنار دریا گذراندیم .

ساحل پر بود از آدم های جور واجور . چه بد ، چه خوب همه شان تن به آب زده بودند . به نادر گفتم :

ببین همه رفتن تو دریا بیا ماهم بریم .

نادر با مهربانی نگاهم کرد و گفت : بذار بچه ها رو صدا بزنم . اونوقت هممون با هم میریم . در همین حین بلند شد و به طرف بچه ها رفت . داشت با روزبه صحبت میکرد و بعد از چند کلمه ای که با او صحبت کرد ، روزبه نگاهی به من انداخت و بلافاصله همه ی بچه ها را صدا زد و پس از گذشت چند دقیقه همگی کنار هم جمع شدیم .

رو به نادر کردم و گفتم :

حالا میشه رفت ؟

نادر دستانش را از هم باز کرد و گفت :

خواهش میکنم اجازه ی ما هم دست شماست .

نیما با خنده گفت :

بچه ها آستینای شلواراتونو بدین بالا بریم آب بازی .

همه از این حرف او زدیم زیر خنده .

به قول او آستینای شلوار لی ام را بالا دادم و کفشهایم را درآوردمو کنار ساحل گذاشتم . خیلی آرام نزدیک دریا رفتم .

آب و باد از دور که به هم میرسیدن همدیگر را درآغوش میگرفتند و این بین عمرشونو در این فاصله ی کوتاه و در آغوش هم میگذراندند و سرانجام برای مردن و ترک یکدیگر به طرف ساحل می آمدند . ولی راستی چرا اینقدر عجله میکردن ؟ دنبال چی بودن که در درکنار هم بودنشان نبود ؟ خدا میداند ؟

در افکار خودم بودم که موج بزرگی با بیرحمی تمام آمد و تا بالای کمرم را خیس کرد . جیغ آرامی کشیدم و به عقب برگشتم .

نیما هولم داد و گفت :

بدو کیمیا . حالا که اینقدر خیس شدی دیگه ناز نکن . بیا آب بازی .

دستش رو گرفتم و کشیدم و با هم وارد دریا شدیم .

روی زانوهام نشسته بودم و آب تقریبا تا زیر گلوم اومده بود که نیمای ... سرم رو کرد زیر آب .

حرکتش واقعا یهویی بود .

بلاخره تونستم از دستش فرار کنم . داشت دنبالم میگشت که یهو از پشت زیر پایش زدم و باعث شد بیفته کف دریا . بیچاره کلی آب خورد .

خیلی راحت تونست بیاد بالا . به زور سرم رو کرد زیر آب . نفهمیدم یهو چطور شد که دیگر چیزی نفهمیدم .

Friday, December 4, 2009

قسمت چهاردهم

روزها از پی هم بدون هیچ توجهی به حالات و مشکلات انسانها میگذشت . گذشت روز ها برای بعضی افراد رسیدن به هدف بود و برای بعضی دور شدن از هدف ، برای بعضی افراد سریع و خوشایند میگذشت و برای بعضی دیگر دیر و تاقت فرسا .

من جز آندسته بودم که روزهایشان دیر و تاقت فرسا میگذشت . و این سرچشمه از کنکور داشت .

آنروز به اصرار سیما به خانه شان رفتم و قرار بر این شد که شب را هم همانجا بمانم .

در بین راه سیما گفت:

نمیدونستم چنین خانواده ی پر جمعیتی داری.

گفتم:

آره . حالا کجاشو دیدی ؟! اینا حتی یک سوم کل خانوادمونم نمیشن . شهراد و سیما یهو با هم چنان نگاهی بهم کردن که مجبور شدم برایشان توضیح بدهم .

به همین ترتیب شروع کردم به توضیح دادن :

پدر من ارباب زاده ست و پدر بزرگ من ارباب ، میدونید که دراون زمانا ارباب ها حد اقل دوازده سیزده تا زن داشتند ؟ این رسم بوده .

زن های ارباب فقط دختر زا بودند . در این بین مادربزرگ من ، پدرم را به دنیا آورد و این مسئله باعث شد که ارباب به مادربزرگ من بیشتر توجه کند . زن های دیگه هم که حسودیشون این وسط گل کرده بوده ، شروع میکنن به اذیت و آزار مادربزرگم و بابام . تا شاید از خونه ی ارباب فرار کنن . ولی نمیدونم چرا مادربزرگم این کارای اونا رو به ارباب نمیگفته . تا اینکه یکروز مادربزرگ و پدرم فرار میکنن و به تهران میان از اون به بعدش رو هم که خودتون میدونین. جلوی در خونه ی خاله که رسیدیم دیدم شهراد یک جورایی دلواپس و بی تابه .

خنده ای کردم و پرسیدم :

چی شده ؟ مضطربی؟

گفت :

کیمیا یک سوال ازت میپرسم نه مسخره کن نه هم زیاد جدی بگیر و مثل بچه ی آدم جواب بده . اوکی؟

لبهایم را جمع کردمو گفتم :

تو حالا بگو . سعی میکنم مسخره نکنم .

خنده ای کرد و گفت :

میدونم نمیتونی

گفتم :

امتحان کن

نگاهی به سیما کرد و بعد از اون سرش رو انداخت پایینو گفت :

این ستاره خانوم چند سالشه ؟

تا آخر قضیه رو فهمیدم . دست به سینه ایستادم و گفتم :

23 سال و مجرد هم است . شهراد گفت:

ولی من که نپرسیدم مجرده یا نه . سوتی دادیا .

_ پسرخاله جون . بخاطر این اینو گفتم چون نمیخواستم دیگه تو زحمت بیفتی . برای همین سوال بعدیتو هم که میخواستی بپرسی رو جواب دادم . میدونم که سوال بعدیت همین بود . پس الکی برای من خالی نبند . من این موهارو تو اسیاب سفید نکردم .

میدونم تو آسیاب سفید نکردی . و زد زیر خنده .

از ماشین پیاده شدمو دیگه جوابشو ندادم . سیما و او هم پشت سر من از ماشین پیاده شدن . خاله و شوهر خاله هم همان موقع رسیدن .

سیما دسته کلیدش را درآوردو کلید در خانه را در قفل چرخاند و در را باز کرد .سپس همگی وارد خانه شدیم .

سر میز شام دوست داشتم یکم شهراد رو اذیت کنم . برای همین با لحنی شیطنت بار گفتم :

میگم شهراد . نمخوای از ستاره بیشتر بدونی ؟

شهراد که از خجالت به کبودی میزد گفت: نه . ستاره دیگه کیه ؟

از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم . قاشق را روی بشقابم گذاشتمو گفتم :

که نمیدونی . آهان . ستاره همونیه که درموردش ازم سوال کردی . یادت اومد ؟

سیما هم آرام میخندید .

سرش را بلند کرد و گفت :

میشه لطفا تمومش کی ؟

گفتم :

نه . تلافیه حرفت . من کجا موهامو سفید کردم ؟نگفتیا .

_ چرا گفتم . یادت نیست . سپس دوباره زد زیر خنده .

_ باشه آقا شهراد دارم برات .

اصلا میخوام به خاله بگم . خاله جون یک دختر عمه دارم مثل پنجه ی آفتاب . دارای تحصیلات عالی ، با ادب و خوشرو طوری که همه رو عاشق خودش کرده همین لحظه نگاهی به شهراد انداختم و دیدم که خیلی بی تفاوت غذایش را میخورد . با این حال در جواب نگاه های پر سوال خاله و شوهر خاله سکوت کردم .

خاله گفت :

خب بقیش .

_ هیچی خاله جون . بقیش رو دیگه نمیگم . شهراد ناراحت میشه .

خاله منظورمو کامل فهمیدو و شهراد هم از این موضوع حسابی ناراحت شد .

بعد از جمع کردن میز شام و شستن ظرفها ، خاله و شوهرش رفتن که بخوابن .

مونده بودیم من و سیما و شهراد .

داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم که شهراد گفت :

کیمیا خانوم . این چه کاری بود که سر میز شام کردی !!!! اون چه حرفایی بود که به مامانم زدی ؟!!!!فکر نکردی که دیگه نتونم تو چشماشون نگاه کنم . یکم مروت داشته باش دیگه .

_ باورکن شهراد شوخی بود . خب حالا .

لبخندی زد و گفت :

از دست تو با این غرورت . یک عذر خواهی نکنی ها.

_ نه دیگه . عذر خواهی رو بیخیال که اصلا حوصله شو ندارم .

خنده ای کرد و گفت :

خیله خب بابا . من عذر میخوام .

سیما گفت :

وای بچه ها اینجا رو . سپس با دست به تلویزیون اشاره کرد .

مستندی بود .که از زیر دریا فیلم برداری کرده بود .و واقعا هم قشنگ فیلم برداری کرده بود .

چند ساعت دیگه هم به همین منوال گذشت تا اینکه منو سیما بلند شدیمو به اتاق سیما رفتیم تا بخوابیم .

شهرادم دیگه نفهمیدم کی خوابید .

ساعت 5/8 دقیقه بود که بیدار شدم،به دستشویی رفتم و دست و صورتم را شستم . اینطور که دیدم از همه دیرتر بیدار شده بودم .

همه سرمیز صبحانه نشسته بودن و صبحانه میخوردن . برای نشستن صندلی را جابجا کردمو د همان حال به همه سلام کردم .

آنها هم جواب سلامم را با نشاط و سرزندگی که از صبح گرفته بودن دادن .

بعد از خوردن صبحانه خاله و شوهر خاله و شهراد هرکدام به سرکارشان رفتن و من و سیما در خانه ماندیم . ماهم بعد از کمی جمع و جور کردن، تخته ی شطرنج را آوردیم و شروع کردیم به بازی کردن .

در همین حین به سیما گفتم: سیما فکر کنم این ستاره ای که نادر دوستش داره همون ستاره ایه که داداش تو هم جدیدا عاشقش شده . سیما که کاملا گیج شده بود گفت : صبر کن ببینم شهراد کیو دوست داره ؟ _ ستاره رو دیگه . _ شهراد خیلی بیجا کرده . مگه الکیه ؟!

_ فعلا که اینطوریه عزیزم .

_ کیمیا میگم خداکنه اینطوری نباشه . نه ؟

_نمیدونم والا چی بگم ؟!

واقعا حسودیم شده بود . آخه من شهرادو دوست داشتمو وقتی میدیدم که یکی دیگه رو دوست داره عذاب میکشیدم . ولی اصلا نشون نمیدادم .

ظهر بود که بقیه هم از سر کار امدند .

شوهر خاله ام که عمو صدایش میزدم گفت :

بهتر است تا نتایج کنکور بچه ها می آید یک مسافرتی به مشهد برویم .

خاله گفت :

فکر خوبیه . منم موافقم . شهراد تو چی مامان ؟ نظرت چیه ؟

لبخندی زد و گفت :

به نظر منم فکر خوبیه .

عمو گفت :

پس فردا مرخصی میگریم . میگم خانوادگی بریم . سوسن خانوم این وظیف میفته به دوش شما .

خاله لبخندی زد و گفت :

چشم . همین امروز بهشون میگم .

نزدیک های عصر بود که پدر و مادرم به خانه ی خاله آمدند .

عمو موضوع مسافرت را بهشان گفت .

پدر بعد از چند دقیقه ای که احساس کردم فکر میکند ، با تواضع گفت :

از دعوتتون ممنونم ولی ما نمیتونیم همراه شما بیایم چون من و کتی تا چند روز دیگه باید ( مامانمو میگفت ) برای شرکت در یک همایش پزشکی به ایتالیا بریم .کیمیا هم که قراره بره بابلسر خونه ی عموش .

عمو لبخندی زد و گفت :

اتشاالله به سلامت میرینو برمیگردین .

_ ممنون از لطفتون .

سیما گفت :

عمو جان . حالا نمیشه کیمیا به بابلسر نره و همراه ما بیاد ؟ پدرم گفت :

چرا از خودش نمیپرسی ؟ سیما نگاهش را به من دوخت . گفتم :

سیما جونم از لطفت ممنون اما من به عموم قول دادم و نمیتونم زیر قولم بزنم.بزار یک وقت دیگه ، که مامانو بابامم باشن .

سیما را ناراحت کرده بودم . راضی نشده بود ولی با این همه خوشحال شدم که دیگه اصرار نکرد .

شب وقتی به خونه ی خودمون رفتیم پدر گفت :

چرا با اونا نمیری؟ گفتم :

بابا جون دوست دارم برم . ولی وقتی شما نیستید که همراه من بیاین و وقتی که به عمو قول دادم چطوری میتونم باهاشون برم ؟

پدر گفت :

اگر مشکل عموته ، من همین الان زنگ میزنم خونشونو میگم که تو نمیری خونشون . خوبه ؟ مادر گفت :

شاید دوست نداره تنهایی و بدون ما به مسافرت بروه شما هم بهتره به اونا چیزی نگی .

در همین حین جلو آمد و دستش را دورشانه ام انداخت و با لهجه لاتی گفت :

دمت گرم با وفا .

این بود که همه زدیم زیر خنده .

بعد از خوردن شام و گفتن شب بخیربه اتاقم رفتم و به مسافرتم که قرار بود فردا شروع شود فکرد کردم و نفهمیدم که کی خوابم برد .

صبح وقتی بیدار شدم مادر و پدر را ندیدم . بله . رفته بودن سر کارشون . و من نتونسته بودم باهاشون خداحافظی کنم .

به دستشویی رفتم و پس از شستن دست و صورتم یکراست به آشپزخانه رفتم . کاغذی که رویش چیزی را نوشته بودن و به در یخچال چسبانده بودن توجهم را به خود جلب کرد .

به سمتش رفتم و از روی در یخچال کندمش و شروع کردم به خواندن

دستخط مادر بود . نوشته بود :

سلام کیمیا جونم . صبح بخیر دخترم ، من و پدرت به سر کار رفتیم صبحانه ات را بخور و آماده شو که نیما و نادر و نگین میان دنبالت . تا برین بابلسر . راستی منو بابات صبح کلی بوست کردیم ولی بیدار نشدی . دوستت داریم و مسافرت خوبی داشته باشی .

خداحافظ مامان جون .

طبق گفته ی مادر صبحانه ام را خوردم و به حمام رفتم تا دوش بگیرم . به محض اینکه از حمام بیرون اومدم صدای زنگ در بلند شد . گوشی آیفون رو برداشتم و گفتم :

نگین جون فقط تو بیا تو . نیما و نادر شما چند دقیقه وایستین .

وگوشی را گذاشتم .

سریع لباسامو پوشیدم و هرچی منتظر شدم نگین نیومد . دوباره گوشی آیفون را برداشتم و گفتم : بچه ها بیاین تو . و دوباره گوشی را گذاشتم .

پس از چند دقیقه ای که گذشت بجای بچه ها شهراد را در چهارچوب در دیدم .

سلامی کرد و آمد و روی اولین مبل نشست و گفت :

کیمیا تو نگفتی که با ما میایی یا نه ؟

جواب سلامش را دادم وبا خنده گفتم :

ممنون ولی من که دیشب بهتون دلیل نیومدنم رو گفتمو بعدش هم عذر خواهی کردم و گفتم که نمتونم بیام .

_ واقعا نمیایی ؟ واقعا نمیتونم بیام . وگرنه من که از خدام بود . هنوز حرفش تمام نشده بود که زنگ در دوباره به صدا در اومد . خواستم بلند شم و در را باز کنم که شهراد گفت :

نه تو بشین من باید دیگه برم . در رو هم باز میکنم . کاری نداری ؟

گفتم :

نه قربونت . خداحافظ . خوش بگذره مسافرتتون.

_ تو هم همینطور . فعلا خداحافظ و رفت .

از پنجره ی سالن داخل حیاط را دیدم که نیما ایستاده بود و مانع رفتن شهراد میشد .

آخر تونست شهراد رو راضی کنه که بیاد داخلو دقایقی رو کنارمون باشه .

در سالن را براشون باز کردمو همه وارد خانه شدند .

شهراد گفت :

نیما جان باور کن کلی کار دارم . باید برم .

نیما گفت :

شهراد جان . آخه تو چرا اینطوی هستی ؟

مثل دکترای دیگه باش . مثلا طرف داره میمیره ها . میگن آقای دکتر نمیتونن بیان . حالا دلیلش مشخص میشه . چی بوده حالا ؟ اینکه آقایه دکتر آب پرتغالشونو نخوردن .

شهراد خنده ای کرد و گفت :

نه . اینطوری نیست .

_ خب حالا دقیقا هم که اینطوریه اینطوری که نه . ولی حالا بشین دیگه جون ما .

_ خیله خب . چشم . چی بگم .

نیما دوباره گفت :

حالا حال سیما خانوم چطوره ؟ خوبن ؟

_ نه زیاد یکم سرما خورده .

نیما دستاش رو به شکل تشکر از خدا برد بالا و در همان حال گفت :

الهی شکر انشاالله که همیشه همینطور باشند .

شهراد گفت : چی گفتی ؟ !

نیما متوجه اشتباهش شد . عذر خواهی کردو گفت که درست نشنیده .

چند دقیقه ای گذشته بود تا اینکه شهراد نگاهی به ساعتش انداخت و بلند شد و خداحافظی کردو رفت .

وسایلی رو که باید همراه خودم میبردم رو سریع جمع کردم و به دست نادر دادم تا بذاره تو صندوق عقب ماشینش .

ساعتی نگذشته بود که کاهایم تمام شد و به سمت بابلسر به راه افتادیم .

در راه نیماو نادر و من و نگین با هم صحبت میکردیم و اصلا متوجه مناظر اطرافمان که با سرعت از کنارشان میگذشتیم نبودیم . در همین حین نادر با شوق خاصی که در لحن صدایش بود گفت :

بچه ها اونجا رو ببینین . سپس با دست به اونطرف اشاره کرد . به سمتی که نادر اشاره کرده بود نگاه کردیم و دیدیم جهاز عروس عشایری را پشت سرش میبرند . دستانم را به هم کوفتم و از نادر خواستم تا ماشین را متوقف کند ، وقتی که کاملا ایستادیم سریع از ماشین خارج شدم و به سمت عروس و داماد دویدم بعد از کمی مکس سلامی به عروس و داماد کردم . عروس سرش را بلند کرد و به آرامی جواب سلامم را داد .

داماد که فکر کرده بود از اقوام عروس هستم خیلی صمیمی و با لهجه محلی شیرینی از من خواست تا همراه آنها به داخل چادر عشاری بروم . من هم بدون معطلی همراه آنها وارد چادر شدم .

در چادر به محض ورود عروس و داماد صدای هلهله و شادی زنان بلند شد . من که اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم ناگهان به خودم اومدم و سریع از چادر خارج شدم و تنها چیزی آنطرفتر میدیدم جاده بود و هیچ اثری از ماشین نادر و بچه ها نبود . به طرف جاده دویدم و تا اونجایی که میدیدم نگاه کردم ولی اثری از بچه ها نبود .

با ناراحتی دوباره به سمت چادر رفتم و کنار پیر زنی که خیلی آرام نشسته بود و عروس داماد را نگاه میکرد نشستم .

چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که صدای داد و بیداد نیما را که کمک میخواست را شنیدم سریع از چادر خارج شدم و نیما را دیدم که داشت با مردی به حالت التماس صحبت میکرد .

به طرفشان رفتم و پرسیدم :

نادر در حالی که میخندید گفت :

آقا گفته که تیراندازیش توپه حالا اینا ازش میخوان نشون بده . ولی این نمیخوادو اینا هم بهش گیر دادن .تازه شرط هم بستن .

خندیدمو پرسیدم چه شرطی ؟

نگین هم میخندیدو در همان حال گفت :

دو روز باید براشون ماست درست کنه .

و زدیم زیر خنده .

به مردی که به نیما گیر داده بود گفتم :

من میتونم اینکارو انجام بدم .

مرد تیر و کمانی را به دستم داد و گفت :

اگر بتونی بزنی به هدف که بهتون نون محلی و شیر و ماست میدیم .

در غیر اینصورت باید دوروز برامون ماست درست کنین .